بریده‌هایی از رمان در قلمرو مرگ

نوشته جمعی از نویسندگان

این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز می‌ماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین می‌خواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود می‌لرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.
چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ»
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
برخی وقایع و افکار هستند که پنهانی و آهسته آهسته به سوی مان می‌آیند، اما انگار جایی، چیزی مانند دهن باز کردن زمین یا شبیه آن وجود دارد که وقایع و افکار می‌توانند در پس آن پنهان شوند، بعد ناگهان از پشت مخفیگاه شان بیرون بپرند و بدون این که انتظارش را داشته باشیم، با عظمت هرچه تمام‌تر جلوی مان ظاهر شوند.
/ داستانی از گوستاو میرینک
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
گاهی وقت‌ها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما می‌گذرند که در آن ثانیه‌ها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده می‌آیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار می‌شود و دوباره خوابش می‌برد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز می‌شود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان