انگار در ته افق چیزی انتظارش را میکشید: جهانی دفن شده زیر لایه ای از یخ ، جهانی سفید و برهوت،بی انسان و بی زندگی. رژین از دو پله پایین رفت. فکر میکرد: -بگذار برود! بگذار برای همیشه ناپدید شود! - دور شدنش را تماشا میکرد،انگار توانسته بود طلسمی را که کالبد رژین را از وجودش تهی میکرد با خود ببرد. . همه میمیرند سیمون دوبوار
بریدههایی از رمان همه میمیرند
نوشته سیمون دوبوار
شارل گفت: زندگی کردن یعنی چه؟ سری تکان داد و گفت: این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود.
لحظه هایی هست که آتشی در دلشان میگدازد و همین را زندگی کردن مینامند. همه میمیرند سیمون دوبوار