ما در مزارع هر روز میمیریم.
دیگر امیدی برای ادامه دادن باقی نمانده است.
رؤیای شادی ما نابود شد-
حالا تنها تنگدستی برایمان باقی مانده. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
بریدههایی از رمان امروز چیزی ننوشتم
نوشته دانیل خارمس
گرسنگی این گونه آغاز میشود:
صبح سرزنده بیدار میشوی،
بعد ضعف به سراغت میآید،
بعد بی حوصله میشوی،
بعد هوش و حواست را از دست میدهی-
بعد آرام میشوی،
و بعد وحشت به سراغت میآید. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
روزی مردی در راه رفتن به سر کار، مرد دیگری را ملاقات کرد که یک قرص نان لهستانی خریده بود و به خانه اش بر میگشت.
کم با زیاد همه ی داستان همین بود. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده میشد. نمیتوانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت میکنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس