آلبر نمیداند چه چیزی به فکرش رسیده است. شاید حس ششم باشد. شانه پیرمرد را میگیرد و هل میدهد. مرده بهسنگینی برمیگردد و روی شکم میخوابد. باید چند ثانیهای بگذرد تا آلبر به موضوع پی ببرد. سپس حقیقت بهروشنی در نظرش نمایان میشود: کسی که به سوی دشمن پیش میرود با دو گلوله از پشت سر از پا نمیافتد. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
بریدههایی از رمان به امید دیدار در آن دنیا
نوشته پییر لومتر
مثل دیوانهها زمین را میخراشد، درست مثل یک سگ شکاری. دوباره به آن دست میمالد. یک کت ارتشی است. دو دستش را تا بازو فرو میبرد، انگار زمین در چالهای ریزش کرده است. چیزهایی احساس میکند، اما نمیداند چه. سپس به سطح براق یک کلاه نظامی برمیخورد. دورتادور آن را لمس میکند تا اینکه نوک انگشتانش به آن جوان میخورد. «هه!» ادوارد همچنان گریه میکند و فریاد میزند و در همان حال بازوانش، با نیرویی بیمهار، بهشدت به کار افتادهاند و زمین را جارو میکنند. عاقبت سر سرباز نمایان میشود، در فاصلهای کمتر از سی سانتیمتر. انگار خوابیده است. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
آن شب مرلن خواب غمانگیزی دید: شماری سرباز، در مرحله پیشرفتهای از پوسیدگی، در گورهایشان نشسته بودند و گریه میکردند. کمک میخواستند، اما هیچ صدایی از گلویشان بیرون نمیآمد. تنها سنگالیهایی غولپیکر، یخزده از سرما، که مثل کرم برهنه بودند، به آنها یاری میرساندند و با بیل رویشان خاک میپاشیدند، همچنان که روی غریقی ازآبگرفته بالاپوشی میاندازند تا او را بپوشانند. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر