فردریک بکمن

«آدم‌ها گاهی می‌گویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقه‌ی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشه‌های آن شریک می‌شوی. ما درباره‌ی از دست دادن عزیزان حرف می‌زنیم. می‌توانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان می‌کند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنه‌اش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمی‌توانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار می‌کند ؛ پول خانه اش را می‌دهد ؛ مالیات پرداخت می‌کند ؛ کارهایش را خوب انجام می‌دهد و ازدواج می‌کند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد می‌اورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال می‌کرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
آدم می‌خواهد دوستش داشتنه باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند. مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متأسف است فردریک بکمن
می دانم حدود یک سال دیگر حرف زدن یاد می‌گیری و به زودی به مرحله ای می‌رسی که هر چی بگویم سوال می‌کنی «چرا؟». می‌توانم بهت بگویم که 95 درصد جواب‌ها این خواهد بود: «چون آدم‌ها کلاً ابلهند.» تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند فردریک بکمن
مرد دنبال زن است. زن دنبال کفش است. کفش به دنبال کفش می‌آید. مرد انبار را مرتب و خالی می‌کند. کفش‌ها توی انبار جا خوش می‌کنند. مرد کمد را خالی می‌کند. کفش‌ها توی کمد جا خوش می‌کنند. زن می‌رود به اتاق مهمان و بیرون که می‌آید اتاق شده کمد لباس. زن و مرد بچه دار می‌شوند. زن دنبال کفش بچه است. مرد دنبال ماشین استیشن است. زن می‌رود فروشگاه. صدای مرد در می‌آید. زن تا کفش هاش کهنه را نینداخته دور دیگر حق ندارد کفش نو بخرد.
زن کفش‌های مرد را پرت می‌کتد تو آشغال.
تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند فردریک بکمن
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
هیچوقت نفهمید چرا مردم در کل زندگی ذهنشان را درگیر می‌کنند و مدام فکر و خیال می‌کنند، به جای اینکه قبول کنند چجور آدمی هستند. آدم همانی است که هست و آدم کاری را می‌کند که می‌تواند بکند، گرچه می‌تواند انجام آن را به دست یک آدم دیگر بسپارد. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب می‌شود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اوه اصلا نمی‌دانست چطور این کار را بکند مردی به نام اوه فردریک بکمن
اُوه پنج سال در خط آهن کارکرد تا اینکه یک روز صبح سوار قطار شد و او را برای اولین دفعه دید. از روزی که پدرش فوت کرد، این اولین دفعه بود که اُوه توانست بخندد و زندگی اش تغییر کرد.
مردم می‌گفتند اُوه دنیا را سیاه و سفید می‌بیند.
و او رنگی بود. همه رنگ‌ها را داشت…
مردی به نام اوه فردریک بکمن
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
یکی از دردناک‌ترین لحظه‌ها در زندگی احتمالاً لحظه ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیش رویش کمتر از سال‌های پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی می‌گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. مردی به نام اوه فردریک بکمن
دوست داشتن یه نفر مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می‌شه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده می‌شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می‌ترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی‌تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک می‌خورن و آدم کم کم عاشق خرابی‌های خونه می‌شه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم می‌دونه وقتی هوا سرد می‌شه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف پوش تاب می‌خوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می‌شن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه فردریک بکمن