holy.mary

۱۰۸ نقل قول
از ۴۱ رمان و ۳۵ نویسنده
اما وادی دیگری هست که همیشه می‌توانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندی‌های حقیرمان را دور می‌ریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس می‌کنیم؛ همانجا که خودخواهی‌های حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما می‌دهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
برادرم را می‌بینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین می‌رود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگی‌ام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن می‌دانم و نه می‌شناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. می‌خواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. می‌خواهیم اسم‌مان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام می‌آورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابان‌های اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگ‌هامان را بشناسند. این نام را به شاخه‌های درخت آویزان می‌کنیم و می‌رویم، درست مثل لباس بچگانه بی‌صاحبی که کسی برای بردنش نمی‌آید. آن‌جا که می‌رویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بی‌پول… الدورادو لوران گوده
من اشتباه می‌کردم. از هیچ مرزی نمی‌شود راحت گذشت. پشت سر حتماً باید از چیزی دل کند. فکر کردیم می‌شود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای ترک وطن باید از پوست خود جدا شد. نبودن سیم‌های خاردار ومامورهای مرزی چیزی را عوض نمیکند. برادرم را مثل لنگه کفشی که کسی در یک مسابقه دو گم میکند پشت سرم رها کردم. هیچ مرزی به انسان اجازه نمیدهد با خیال راحت از آن بگذرد. تمام شان آدم را زخمی میکنند. الدورادو لوران گوده
رفیق من نمی‌خواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار می‌بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک‌هایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می‌بریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می‌توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می‌انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ا‍ی که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دکمه‌ی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خون‌مان به جوش آمد و بالاخره خون‌سرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
مردم زبان ما را نخواهند فهمید، چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار و پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سر کارش بر میگردد و جنگ را فراموش میکند. ونسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و نا آشناست و مارا از خود خواهد راند. ما انقدر سطحی و بی مایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمی‌خوریم. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامه زندگی مان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاری میتوانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسان‌ها بوده است. کشتن. اولین حرفه و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است: مرگ. بعد‌ها چه بر سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟ در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
امروز صحنه‌های دوران جوانی را مرور می‌کنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها می‌گذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را می‌سوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو می‌کنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟
مثل بچه‌ها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم؛ بله ما از دست رفته ایم.
در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمی‌شناسیم، دیگر هیچ چیز را نمی‌شناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
کروپ آدم پرمغزی است و عقیده دارد که اعلان جنگ باید مثل جشن‌های عمومی ورودی و دسته موزیک داشته باشد. درست مثل مراسم گاوبازی منتها به جای گاو ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق به وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دسته ای که طرف دیگر را مغلوب کرد فاتح اعلام شود. این خیلی آسان‌تر و صحیح‌تر از جنگ است که در آن مردم بی گناه و ساده دل را به جان هم بیندازند. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
خدا را شکر که آدم هایی مثل او، یعنی نژاد آدم‌های درست و حسابی هم وجود داشت. نژادی با پوستی صاف و نرم، که مو در بینی و گوش داشتند و پره‌های بینی شان به قرص و محکمی پایه‌های یک مبل توپر بود؛ نژادی پر طمطراق، سرشار از افتخار، پر زرق و برق با گردنبند و عینک شاخی و دوربین تک چشمی و سمعک و دندان‌های مصنوعی؛ نژادی که قرن‌ها در مبل‌های باروک صدر اعظم پادشاهی‌های کهن پرورش یافته، نژادی که میتواند قانون وضع کرده و اجرایش کند و تا جایی که به نفعش باشد دیگران را مجبور به رعایت آن کند؛ نژادی متعهد به رازی نگفته، متعهد به چیزهایی که تنها خود آنها از آن آگاه بودند: این که ایتالیایی‌ها مردمی پست و کثیف اند و در ایتالیا اگر ایتالیایی‌ها نباشند یا لااقل اگر اینقدر عرض اندام نکنند، اوضاع بهتر میشود! داستان‌های کوتاه ایتالو کالوینو 3 (چه کسی در دریا مین کاشت) ایتالو کالوینو
زمان همچنان می‌گذرد. تپش بی‌صدای آن، همواره زندگی را عجولانه‌تر بخش می‌کند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش می‌خواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بی‌فایده است. همه چیز می‌گریزد. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها. و چنگ‌زدن به سنگ‌ها و مقاومت‌کردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز می‌شوند. دست‌ها بی‌حس و سست می‌شوند. آدم دوباره در رودخانه‌ای که آرام به نظر می‌آید، اما هرگز متوقف نمی‌شود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنج‌های دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیز‌تر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجه‌های محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژور‌ها و کنار شیشه‌های دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد.
بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپه‌های سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درخت‌ها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که می‌جستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و می‌خواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترک‌ها بهتر اینها هست. و باز به راه می‌افتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمی‌اید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمی‌مانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در می‌یابیم که زمان پیش می‌شتابد و راه ناگریز به پایان میرسد.
بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دروگو پی برد به اینکه انسان‌ها با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچ کس نمیتواند که بار آن را ولو اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی قرارش نمی‌تواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهم‌ترین ساعات سرنوشت از سر ما می‌گذرد و به ما نه اشاره‌ای می‌کند و نه از گوشه‌ی چشم نگاهی، و غرش آن‌ها در فواصل دور محو می‌شود و ما میان برگ‌های خزان‌زده چرخان در گردباد آن‌ها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفته‌ای تنها می‌مانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
من باور ندارم که جنگ را فقط سیاستمداران و سرمایه داران به وجود آورده‌اند، به هیچ وجه، آدمهای عادی به همان میزان مقصرند وگرنه مدتها پیش علیه جنگ شورش می‌کردند! انسان‌ها نیاز به تخریب و ویرانی دارند، میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانیکه بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگ‌ها ادامه خواهند یافت و هر آنچه با دقت و زحمت بنا شده، کاشته شده وپیشرفت کرده نابود خواهد شد تا دوباره از نو ساخته شود آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
صدای رعدی را می‌شنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس می‌کنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه می‌کنم دچار این احساس می‌شوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان می‌آورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه می‌افتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود.
آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
به ما می‌گویند که داریم برای آزادی، حقیقت و عدالت می‌جنگیم! اما هنوز جنگ تمام نشده اختلافات شروع شده و یهودیان به عنوان موجودات پست‌تر دیده می‌شوند! آه که چقدر دردناک است، چقدر اسفناک است که برای هزارمین بار صحت این گفته قدیمی به اثبات می‌رسد: «وقتی یک مسیحی خلاف می‌کند فقط خودش مسئول است، اما وقتی یک یهودی خلاف می‌کند تمام یهودیان مسئولند.» آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
زیبایی پایدار است، حتی در غم و اندوه، اگر بروی دنبال زیبایی بگردی، هر چه بیشتر خوشبختی را کشف خواهی کرد و تعادل خودت را باز خواهی یافت. هر کس شاد است دیگران راهم شاد می‌کند و هر کس که از شجاعت و ایمان برخوردار باشد، هرگز در بدبختی نخواهد مرد. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستان‌های ساختگی شان معمولا با شخصیت‌های فرعی به همین صورت رفتار میکردند.
صبحانه قهرمانان کورت ونه‌گات
اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد. صبحانه قهرمانان کورت ونه‌گات
در مدارس ایالات متحده امریکا، معلم‌ها تاریخ زیر را بارها و بارها روی تخته سیاه می‌نوشتند و از بچه‌ها میخواستند که با افتخار و شادمانی ان را از بر کنند: 1492…
به بچه‌ها می‌گفتند این تاریخ کشف قاره شان به دست انسان است. اما در اصل مدتها قبل از 1492 میلیونها انسان در ان قاره زندگی راحت و رویایی داشتند. در واقع این تاریخ سالی است که دزدان دریایی بنا کردند به فریفتن، غارت و کشتن بومیان!
صبحانه قهرمانان کورت ونه‌گات
راننده موجودی بود بدادا و بدخلق و نادرست.
در حیرت بودم که چرا باید چنین آدمی زنده بماند و هزاران هزار نفر در سراسر زمین از طاعون ارغوانی بمیرند،گویا بر خلافِ تمامِ مزخرفات اخلاقی و فلسفی چیزی که در دنیا وجود ندارد عدالت است و بس
طاعون ارغوانی جک لندن
سرنوشت‌ها مثل کتاب‌های مقدس اند و ما با خواندن به آنها معنا می‌دهیم. کتاب بسته حرفی برای گفتن ندارد و تنها وقتی که باز می‌شود حرف می‌زند و زبانی که به کار می‌برد همان زبانی است که با انتظارات، تمایلات، آرزوها، نگرانی ها، خشونت‌ها و تشویق هایش درآمیخته است. حقایق مانند جملات کتاب اند که به خودی خود معنایی ندارند و معنا تنها چیزی است که به آن‌ها داده می‌شود. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
بشریت را چه افتخاری بیش از این که کسانی میگفتند مغزهاشان مسئولیت پذیر نیستند،قابل اعتماد نیستند، که مغرهاشان به شکل نفرت انگیزی خطرناکند، که ذره ای واقع بین نیستند، و یک کلام آن که به مفت هم نمی‌ارزندو روز به روز هم به جمع این کسان اضافه می‌گشت. گالاپاگوس کورت ونه‌گات
بی جهت نبایدخاطره ای راکه منجمدشده وادار به ذوب شدن کرد،در آن صورت این تکه‌های یخ تبدیل به آب کثیف ولزجی می‌شود و می‌چکد. هیچ چیز را نباید زنده کرد،از ذهن نرم و نازک شده ی آدم بالغ نباید خواست که شدت و حدت احساسات کودکانه را دوباره احیا کند و به تجربه دربیاورد. هیچ خوب نیست که آدم فرمول‌ها را از قید انجماد آزاد کند، رازها را در قالب کلمات بریزد. تبدیل خاطره به عاطفه و احساس کار مفیدی نیست، عاطفه نمی‌تواندچیزهای به این خوبی و کمیابی مثل عشق و نفرت را نابود کند. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
پدربزرگم می‌گفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این‌جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن، تو رو می‌بینن. می‌گفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. می‌گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
. . آیا من انبازها را غارت کرده ام، لاروکی‌ها را اذیت و آزار کرده ام و به زنها تجاوز نموده ام؟ آیا من بوده ام که ساکنان کورسژاک را تا آخرین نفر قتل عام کردم؟ معهذا کسی که این جنایات را مرتکب شده فولبر با او مثل یک دوست رفتار میکند و مرا که به قول خودش فقط قصد انجام این کار را داشته ام به مرگ محکوم میکند.
این است عدالت فولبری، اعدام جزای یک بی گناه و دوستی سزای یک جانی!
قلعه مالویل روبر مرل
من هیچ باور ندارم که جماعتی در مقیاس بزرگ یا کوچک همیشه مرد بزرگی را که بدان نیازمند است از میان خود بیرون می‌دهد. برعکس، لحظاتی در تاریخ هست که در آن خلأئی هولناک احساس میشود، آن پیشوای لازم ظهور نمیکند و همه چیز به طرز رقت انگیزی سقوط میکند. قلعه مالویل روبر مرل
خودکشی امیدی واهی است،خودکشی یعنی: به ناچار پرواز کردن با این اطمینان که خلا مرا نگه خواهد داشت، یعنی پرواز بدون بال،پرش به سوی نیستی، به سوی زندگی ای تجزیه نشده، به سوی گناه ناشی از غفلت، به سوی خلا به مثابه تنها امکانی که جزیی از وجود من است و مرا نگه می‌دارد. . اشتیلر ماکس فریش
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتل‌ها سر در بیاورد. برای اینطور قتل‌ها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
من دشمنی انسانی نمی‌شناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم. کمدی انسانی ویلیام سارویان
انسان واقعی است که میتواند گریه کند. اگر انسانی باشد که به عمرش به دردهای دنیا گریه نکرده باشد او انسان نیست بلکه از زباله ، از خاک راهی که بر آن قدم میگذارد هم پست‌تر است. زیرا زباله به هر جهت استفاده ای میرساند. کودی میشود که دانه ای می‌رویاند، به ریشه ای، به ساقه ای، به گلی غذایی میرساند. اما روحی که همدردی ندارد روح عقیمی است که ثمری ندارد. کمدی انسانی ویلیام سارویان
با گذشت زمان ما قوی‌تر نمی‌شویم. انبوهی رنج‌ها و تالمات، ظرفیت مارا برای تحمل رنج‌ها و تالمات دیگر کاهش می‌دهد، و چون رنج‌ها و تالمات ناگزیرند، حتی یک تعویق کوچک در کهنسالی،به اندازه ی یک تراژدی عظیم در جوانی برای مان دردناک است و می‌تواند ما را از پا دربیاورد. مثل کاردی که به استخوان برسد. سانست پارک پل استر
ما خیال میکردیم راه رسیدن به آن ناکجا آبادمان از هر کوچه ای باشد قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هرروزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمیآوریم و می‌اندازیم توی زباله دانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمیشود دور ریخت. نیمه تاریک ماه (داستان‌‌های کوتاه) هوشنگ گل‌شیری
باز هم تنهایی مثل حلقه نجات آهنینی مرا احاطه کرده بود. باز هم بر پشت زمان به آن طرف شنا میکردم. در قعر امواج فرو میرفتم؛ از اقیانوس‌های گذشته و حال میگذشتم و در حالی که تنهایی مرا از غرق شدن و فرو رفتن حفظ میکرد به اعماق سرمای آینده نفوذ میکردم. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
نشد یکبار یکی پیدا بشود و به من حالی نکند که از من بدش می‌آید. مادرم روزی هفت بار مرا به باد فحش میگرفت. نفرت خودش را با فریاد توی صورتم میکوبید. مادرم خوشگل و جوان بود. پدرم هم جوان و خوشگل بود. اگر دل و جرئتش را داشتند حتما مرا زهر داده بودند. اسم من را گذاشته بودند: چیزی که نباید به دنیا می‌آمد. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
بچه‌های من زنده اند و بزرگ میشوند و مثل اطرافیانشان ناانسان بار می‌آیند. آنها به زودی خواهند دانست که در خورشید و ستارگان چه مقدار آهن و چه فلزاتی وجود دارند. اما آنچه پرده از خوک صفتی ما بردارد نه. . دریافتن آن مشکل است، بسیار مشکل سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
شما میگویید که زن‌ها در جامعه ی ما در زندگی علایقی دارند که با علایق روسپیان شباهتی ندارد. من میگویم نه و دلیل دارم. اگر آدم‌ها در زندگی هدف‌ها و آرمان‌های مختلف داشته باشند و درون مایه زندگی شان با هم یکسان نباشد این تفاوت ناگزیر در صورت شان منعکس میشود و آنها را ناهمسان میسازد. حال آنگه میبینیم ظاهر آنها متفاوت نیست. آن زنان نگون بخت و خوار شمرده را تماشا کنید و آنها را در کنار بانوان محترم و بلندپایه اعیان بگذارید. همان لباس ها، همان عطرها، همان بازوان و شانه‌ها و سینه‌های عریان و همان لباس‌های چسبان سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
-اشیا عتیقه به چه درد میخورد پدر؟ خود من عتیقه‌تر از آن هستم که فکر میکنید. هیچ موجودی قدیمی‌تر و کهنه‌تر از من در تمام دنیا پیدا نمیشود. اگر راست میگویید که عتیقه شناس هستید باید با یک نظر خوب بفهمید که ارزش من چقدر است.
+می فهمم خوب هم می‌فهمم. ارزش شما در نومیدی شماست. هرچه بیشتر نا امید باشید قدر و قیمت تان هم بیشتر است
شب‌نشینی با شکوه غلام‌حسین ساعدی
چتر یک وسیله ی ضروری است. چتر همیشه به درد میخورد. من با اینکه دیگر بیرون نمیروم هنوز چترم را دارم. و هر وقت که ترس بر من عارض شود زیر چتر قایم میشوم. چتر آدم را پناه میدهد. چتر آدم را ازبیرون، از دیگران جدا میکند. چتر آسمان کوچک و سیاهی است که آدمی را در زهدان تیره خود نگه میدارد. شب‌نشینی با شکوه غلام‌حسین ساعدی
غم چیز غریبی است، در برابر آن تا چه اندازه ناتوانیم. به پنجره ای میماند که به خودی خود باز میشود. اتاق سرد میشود و کاری از دستمان برنمی آید جز اینکه از سرما بلرزیم. اما پنجره ایست که هر بار کمتر باز میشود و کمتر باز میشود و روزی متعجب میشویم که کجا رفته است. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
از مردی بپرهیزید که با کوشش بسیار در کار آموختن چیزی است. آن چیز را می‌آموزد و میبیند از گذشته خردمندتر نشده است. این شخص به شکلی جنایتکارانه از مردمانی بیزار است که جاهل اند اما برای نیل به جهالت خود راه سخت و درازی را طی نکرده اند. گهواره گربه کورت ونه‌گات
اونا می‌خوان سیستم طبقاتی جامعه محو و نابود بشه و ما کاری میکنیم که اختلافات طبقاتی خیلی شدید نباشه. یا اینکه چندان مشهود نباشه. اونا انقلاب میخوان ما بهشون اصلاحات میدیم. اصلاحات بیشمار؛ اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا در واقع اونارو تو وعده وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
ما که در سوییس زندگی نمیکنیم. همه ی ما ساعت خودمون رو هرطوری که دوست داریم تنظیم میکنیم. بعضی‌ها ترجیح میدن جلوتر از زمان باشن و بعضی‌ها هم عقبتر. . ما ملتی هنرمند هستیم. به طرزی باورنکردنی فردگرا و طغیانگر بر علیه عادتها مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
قضاوت به نظر من بهترین شغله. اول اینکه آدم مجبور نیست بازنشسته بشه. در واقع دقیقا همون وقتی که یه آدم معمولی، یه کارگر ، به سن 55 یا 60 سالگی میرسه و کم کم حرکاتش کند میشه و به همین دلیل باید بره توی سطل آشغال، درست همون موقع، قاضی به بالاترین درجه شغلی خودش میرسه. مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
افسوس که من کافرم و به آن دنیا اعتقاد ندارم. اما خیلی دلم میخواست معتقد بودم. ایکاش از پس امروز فردایی باشد. اگر حساب و کتابی تو کار باشد در آن دنیا هم عذاب و شکنجه ابدی در انتظارت خواد بود. زیرا که از مردم بد این جهانی. کاش خبری باشد. . روز اول قبر صادق چوبک
نمیدانی من از تو و از قیافه تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بیرحم تو چقدر بیزارم. من میتوانم ساعت‌ها تو چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد جانم را میسوزاند. روز اول قبر صادق چوبک
اگر قرار بود مثل این کلاغ سیصد سال عمر کنم چه رنجی داشتم. وای! وای! سیصد سال آدم هرروز بیدار بشود. هر روز ریش بتراشد، هر روز اداره برود، هر روز بخورد و دفع کند. راستی که درین صورت بلایی سخت و دشوار و تحمل ناپذیر داشت. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
-چطور توانستید سگی را که اینقدر عصبانی و قابل تحرک است وادارید دنبالتان بیاید «فیلیپ فیلیپوویچ» ؟
+با مهربانی؛تنها روش ممکن هنگام برخورد با موجود زنده. مهم نیست که سطح تکامل جانوران تا چه حد باشد اما مطمعن باشید که از راه ارعاب آنها به جایی نمیرسید. آنها که تصور میکنند که با ارعاب میتوان موفق شد سخت در اشتباهند.
ارعاب رنگش هرچه میخواهد باشد، چه سفید چه سرخ چه حتی قهوه ای بی فایده است. ارعاب سیستم اعصاب را یکسره مختل میکند.
دل سگ میخاییل بولگاکف
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست.
کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده می‌افتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمی‌اندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاه‌های فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
تاریکی بی حیایی بود که مثل پوست تنش به او نزدیک بود. از بس نزدیک بود داشت اورا خفه میکرد. وحشتناک‌تر این بود که او را غافلگیر میکرد. صبح بیدار میشد و میدید که آفتاب از پنجره میتابد؛ بلند میشد توی تخت خواب مینشست ، خیال میکرد تاریکی رفته است ولی باز میدید که هست، پشت گوشش یا توی قلبش رگتایم دکتروف
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختی‌های هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتی‌های مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتی‌های شگفت انگیز زندگان در میان زیبایی‌های ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسان‌ها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را می‌آموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سال‌های به خصوصی از عمرش را بخورد. ماها می‌توانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟ عقیده ات غیر از این است؟
افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم!
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه، زندانی همان زمانه باقی بماند، هم ناجور است هم ناحق. نمونه ی کامل جبر تاسف انگیز هستی.
به این ترتیب، آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه، برتری پیدا می‌کند، در حالی که در مقایسه با آیندگان، دلقکی بیش نیست.
اندازه‌گیری دنیا دانیل کلمان
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانه‌های تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
ما کجا هستیم؟ هنوز همین جاییم؟ اینجا هنوز همون کره خاکی قدیمیه؟ ببینم پوستمون کلفت نشده؟دم در نیاوردیم؟ آرواره هامون مس آرواره هاب حیوونای وحشی نشده؟ پنجه در نیاوردیم؟ هنوز داریم رو دو تا پا راه میریم؟. . ه؟ اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایش‌نامه) ولفگانگ بورشرت