بریده‌هایی از رمان افسانه سیزیف

نوشته آلبر کامو

کودکان از آلیوشا می‌پرسند: «آیا دین ما راست می‌گوید که ما پس از مرگ دوباره زنده می‌شویم و یکدیگر را باز می‌یابیم؟» و آلیوشا پاسخ می‌دهد: «البته. ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید و خشنود برای هم از آن‌چه روی داده سخن خواهیم گفت.» افسانه سیزیف آلبر کامو
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمی‌آید و در این همواره آماده‌بودن حیرت‌بار است که درمی‌یابد چرا من همزمان می‌ستایم و ویران می‌کنم. این دنیا است که ویران می‌کند و این منم که می‌رهانم و بدین‌سان تمامی حقوقش را به وی بازمی‌گردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا می‌رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکی‌شان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگی‌ها دهشتبارند و قلب بی‌باک، گرفتار تردید نمی‌شود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگی‌ها دارد و یا این‌که به راستی هیچ‌چیز حقیقی‌تر از آشفتگی‌ها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی افتخارات ناپایدارند. به باور سیریوس، آثار گوته تا ده‌هزار سال دیگر از میان می‌روند و نام خود وی نیز به فراموشی سپرده می‌شود. البته شاید چند باستان‌شناس پیدا شوند که به دنبال «شواهدی» از دوران ما بگردند. این پندار، همواره آموزنده بوده است و ژرف‌نگری در آن موجب می‌شود تا هیجان‌های ما تا حد اصالت عمیقی که در بی‌تفاوتی نهفته است، فروکش کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
دون‎‌ژوان سیراب شدن را تجویز می‌کند. اگر او زنی را رها می‌کند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی این‌گونه او را سیراب می‌کند و هیچ‌چیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوه‌ی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهایی‌بخش می‌باشد. غوطه‌ور شدن در این یقین بی‌پایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالنده‌ی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آن‌که گرفتار کوته‌بینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربه‌ای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمی‌شد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی می‌شدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواسته‌های آشنایم باز با آن مخالفت می‌کردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همه‌چیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیه‌اش برایمان به ارمغان آورده، به ما می‌دهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده می‌شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز می‌نماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقت‌های خویش است و به محض آن‌که به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن می‌شود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آن‌که به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته می‌شود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را می‌داند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود می‌آفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود می‌کشد، اما به هر رو زمانی فرا می‌رسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی می‌کنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامی‌که دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت می‌فهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ می‌انجامند. سرانجام روزی فرامی‌رسد که انسان، جوانی خود را درمی‌یابد و می‌گوید سی‌ساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی می‌بیند، در آن جایگزین می‌شود، درمی‌یابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانه‌ی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی می‌کند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالی‌که باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوه‌ی خود به من می‌فهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعی‌ست همه‌چیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سده‌ها ادعا و وجود بی‌شمار انسان‌های سخنور و مجاب‌کننده نشان داده این‌چنین نیست و اگر اشتباه نکنم دست‌کم در این زمین هیچ‌گونه نیک‌بختی‌ای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقوله‎‌های روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامی‌دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
از مردمان، نامردمی می‌تراود. گاه به هنگام باریک‌بینی، رفتار بدون کلام آدمیان بسیار حیرت‌بار می‌شود. آدمی پشت تیغه‌های شیشه‌ای سخن می‌گوید. گفته‌هایش شنیده نمی‌شود اما اشاره‌های بدون کلامش دیده می‌شود و انسان از خود می‌پرسد چرا او زندگی می‌کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی در پایان فعالیت‌های زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمه‌ای است بر خودآگاهی‌های انسان. خستگی، انسان را هوشیار می‌کند، پیامد را برمی‌انگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیره‌ی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی می‌انجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی کارهای بزرگ و اندیشه‌های والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ، اغلب در خم یک کوچه یا هیاهوی یک رستوان زاده می‌شوند. پوچی نیز به همین گونه پدیدار می‌شود. اصالت دنیای پوچ، زاده‌ی پنین حقارتی است. در مواردی، پاسخ «هیچ» می‌تواند بیانگر طبیعت اندیشه‌های ریاکارانه‌ی انسان باشد و این را مردمان نیک به‌خوبی می‌دانند. افسانه سیزیف آلبر کامو
در وابستگی انسان به زندگی، همواره چیزی نیرومندتر از تمامی بدبختی‌های جهان وجود دارد. داروی جسم، کاراتر از داروی جان است و جسم، همواره در برابر نیستی پا پس می‌کشد. ما پیش از آن‌که به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت می‌کنیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آن‌چه در نمایش‌نامه‌های هیجان‌آور رخ می‌دهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به این‌که از زندگی عقب افتاده‌ایم و یا آن را نمی‌فهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژه‌های آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمی‌ارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیل‌های بسیاری دارد و روشن‌ترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، به‌ندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی می‌کند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آن‌چه موجب بحران می‌شود، همواره کم‌وبیش مهارناشدنی است. روزنامه‌ها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» می‌نویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بی‌تفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در این‌صورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغض‌ها و بی‌انگیزگی‌های هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیل‌رفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همان‌جاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشن‌بینی وجود را به گریز از نور می‌کشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
بسیاری از مردمان می‌میرند، چون برآنند که زندگی ارزش زیستن را ندارد و دیگرانی که خود را به کشتن می‌دهند، آن‌هم به سبب انگاره‌ها یا پندارهایی که انگیزه‌ی زیستنشان است (آن‌چه انگیزه‌ی زیستن می‌دانند، خود بهترین سبب برای مرگشان می‌شود). افسانه سیزیف آلبر کامو
گالیله که به حقیقت علمی مهمی دست یازیده بود، به محض احساس خطر، به آسانی هرچه تمام‌تر از آن چشم پوشید و این چشم‌پوشی، از یک نقطه‌نظر درست بود؛ زیرا چنان حقیقتی ارزش سوزانده‌شدن را نداشت. این‌که زمین یا خورشید کدام گرد دیگری می‌چرخد، به‌راستی اهمیت آن را ندارد که این‌همه درباره‌اش گفته شود و در یک کلام، پرسشی بیهوده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
تنها یک مسئله‌ی فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن‌هم خودکشی است. این که زندگی ارزش دارد یا به‌زحمت زیستنش نمی‌ارزد. در واقع پاسخی صحیح است به مسئله‌ی اساسی فلسفه. باقی چیزها، مثلا این که جهان دارای سه بعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است، مسائل بعدی و دست کم دوم را تشکیل می‌دهد. افسانه سیزیف آلبر کامو