به این شکل نخستین پدر و مادر من میمیرند. نظامیها و خود فروختهها به روستا میریزند و مرا با آن انار شیشه ای ام، با صورتی کثیف، پیدا میکنند. یادم میآید که آنها روی تمام روستامان نفت میریختند. همه جا را آتش میزدند و من هم با ذوق کمک شان میکردم. تا آنجا که یادم هست آن لحظات، بهترین دقایق زندگی ام بودند. فکر نکن از وطنم نفرت دارم یا به قولی ژنرال "وحشیترین کودک دنیا" بود؛ خیر… چون بچه بودم و همه چیز شبیه یک بازی بود از سوختن آن ده لذت میبردم.