حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم میپیچیدند و هیچ چیز هم نمیگفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان میگذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیدهتر میشدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه میشدند روی میآوردم.