میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان می‌کرد که اولش افتاده بود. ولی می‌بایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره می‌کردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمی‌شناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو…
۴ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
faraketab
‫۹ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۴۷
Elham
‫۹ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۰۴
Ali
‫۹ سال و ۱ ماه قبل، یک شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۴۱
💟💟💟
‫۵ سال و ۴ ماه قبل، سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۴۰