اشتیاق به آزاد بودن و داشتن استقلال در کسی امکان پذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. برای مرسو در آن موقع دیگر هیچ امیدی وجود نداشت. مرگ شادمانه آلبر کامو
آلبر کامو
دلش میخواست حجمی را که در دنیا اشغال کرده بود کاهش دهد، تا زمانی که دیگر چیزی از آن باقی نماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
کینه جبران کینه رو نمیکنه. کالیگولا آلبر کامو
ستمکار مردیه که خلایق رو در راه عقیده و جاه طلبی خودش قربانی کنه. کالیگولا آلبر کامو
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
انسان هرگز تنها نیست و همه جا و همیشه سنگینی بار آینده و گذشته به دوش ماست. کالیگولا آلبر کامو
فقط تنفر، انسانها رو به هوش میاره. کالیگولا آلبر کامو
از هیچ چیز خبری نیست. نه از شرف، نه از وقار و نه از دانش ملت ها، از هیچ چیز خبری نیست. در مقابل ترس همه چیز از بین میره. کالیگولا آلبر کامو
هیچ شور عمیقی بی خشونت ممکن نیست. کالیگولا آلبر کامو
درست زمانی که آدم از وضعیتش راضی نیست و درمییابد شرایط را باید تغییر بدهد، راه چارهای ندارد. اینطور نیست؟ آدم چه باید بکند که کس دیگری شود؟ امکان ندارد… باید دیگر هیچکس نباشد. سقوط آلبر کامو
نگاهی به همسایههایتان بیندازید، اگر برحسب اتفاق یکی در ساختمان بمیرد؛ بهطور مثال سرایدار ناگهان بمیرد. بیدرنگ همگی از خواب خرگوشی بیدار میشوند، به جنبوجوش میافتند، از این و آن سوال میکنند، دل میسوزانند، خبر مرگش در دست چاپ است و نمایش سرانجام آغاز میشود… سقوط آلبر کامو
آدمهایی را میشناسم که ظاهر آراستهای داشتند، ولی نه وفادار بودند و نه صمیمی. سقوط آلبر کامو
به راستی مگر بی هیچ دردسری زندگی کردن، بهشت نیست؟ سقوط آلبر کامو
قضاوتی که درباره دیگران کردهاید، سرانجام یکراست به خودتان برخواهد گشت، مانند سیلی به صورتتان میخورد و آسیبهایی به بار میآورد… سقوط آلبر کامو
هر فرد برای بدستآوردن حق داوری درباره دیگران، میبایست اول خودش را مورد داوری قرار دهد. از آنجا که کار هر داوری سرانجام به توبهکردن میرسد، باید راهی معکوس در پیش گیرد تا بتواند پس از توبهکردن، به داوری درباره دیگران بپردازد. سقوط آلبر کامو
در تالاری غمانگیز، در جایگاه متهمان، در برابر داوران و در برابر خودتان برای تصمیمگیری یا در برابر قضاوت دیگران تنها هستید؛ بهویژه هنگامی که آدم در آتش تب میسوزد، رنج میبرد و یا هیچکس را دوست ندارد… سقوط آلبر کامو
در پایان هر آزادی، حکمی صادرشده؛ به همین دلیل است که آزادی برای حملکردن بسیارسنگین است. سقوط آلبر کامو
اصل این است که آدم از داوریکردن بپرهیزد و بتواند هر چندوقت یکبار با صدای بلند به بیلیاقتی و ناشایستگیاش اعتراف کند. سقوط آلبر کامو
گاهی وقتها آدم در کسانی که دروغ میگویند تا آنهایی که راستگو هستند، بیشتر به معنی مطالب پی میبرد. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور میکند؛ برعکس، دروغ غروب زیبایی است که هر چیزی را به روشنی مشخص میسازد. سقوط آلبر کامو
لذتهای جسمانی، مسائل مادی و به طور خلاصه، آنچه مربوط به جنبههای مادی زندگی میشود، بسیاری از آدمها را در عشق با تنهایی دچار سرگشتگی و پریشانحالی میکند. سقوط آلبر کامو
آدم گاهی سرگردان میشود، راهش را گم میکند، در مسائل قطعی و آشکار هم دچار تردید میشود، حتی موقعی که به رازهای زندگیای خوش و شادمانه پی برده است… سقوط آلبر کامو
شما از روز داوری الهی سخن میگویید. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است و آن، داوری آدمهاست. برای اینها شرایط تخفیف مجازات وجود ندارد. حتی اگر خطایی بدون سوءنیت صورت گرفته باشد، جرم محسوب میشود. سقوط آلبر کامو
ما هرگز نمیتوانیم بیگناهی فردی را ثابت کنیم و برعکس، هر لحظه قادریم تایید کنیم همه افراد گناهکارند. هر آدمی میتواند شاهد ارتکاب جرم همه افراد دیگر باشد. سقوط آلبر کامو
یکی از اطرافیانم آدمها را به سه گروه تقسیم میکرد: آنهایی که ترجیح میدهند هیچ چیزی برای پنهانکردن در دل نداشته باشند تا مجبور به دروغگفتن نشوند، آنهایی که دروغگفتن را به نداشتن چیزی برای پنهانکردن ترجیح میدهند و سرانجام، کسانی که دوست دارند هم دروغ بگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگه دارند. سقوط آلبر کامو
حسادت جسمانی، زاده قوه تخیل و همزمان قضاوتی است که آدمها درباره خود میکنند. نسبتهای ناروایی را به رقیب نسبت میدهند که خودشان هم آنها را در شرایط مشابه دارا هستند. سقوط آلبر کامو
بله، آدم میتواند در این دنیا بجنگد، ادای عاشقشدن درآورد، به همنوعش آسیب برساند، توی روزنامهها لاف بزند و خودنمایی کند، خیلی ساده در حال بافتن چیزی از همسایهاش بدگویی کند یا بعضی کارها را ادامه دهد فقط برای این که ادامه داده باشد… سقوط آلبر کامو
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان میگذاریم و بیشتر از همنشینی با آنها میگریزیم. برعکس، خیلیوقتها با کسانی درددل میکنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطهضعفهای ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان میکوشیم و نه میخواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون در این صورت باید به ناتوانیمان اعترافکنیم. ما فقط دلمان میخواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهی که در پیش گرفتهایم، تشویقمان کنند. بهطورخلاصه دوست داریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیبرساندن را داشتهباشیم و نه نیروی نیکیکردن را. سقوط آلبر کامو
بدبختی هنگامی به سراغتان میآید که همه از شما تعریف میکنند. سقوط آلبر کامو
ما همگی جزو همین موردهای استثنائی هستیم. همیشه میخواهیم درمورد چیزی، تقاضای تجدیدنظر کنیم. هر کسی میخواهد به هر بهایی شده، -حتی اگر لازم شود زمین و زمان را متهم کند- در اثبات بیگناهیاش بکوشد. سقوط آلبر کامو
ثروت، شما را از میان جمعیت انبوه توی مترو رها میسازد تا ببرد در خودرومجللی سوارتان کند، ببردتان در باغهایی محافظتشده یا در واگنهای تختخوابدار قطار یا اتاقکهای شکوهمند کشتیای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئهشدن نیست، بلکه مهلتی است برای به تعویقانداختن حکم محکومیت که بدستآوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
مردانی که به راستی از حسادت رنج میبرند، هیچکاری برایشان فوریتر و حیاتیتر از عشقورزیدن به زنی که گمان میکنند آنها را ترککرده نیست. البته میخواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونهای میخواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بیدرنگ پس از آن کمتر احساس حسادت میکنند. سقوط آلبر کامو
خداوند نیازی به خلق گناهان یا تنبیه خطاکاران ندارد. خود همنوعان ما برای این کار کافیاند، ما هم کمکشان میکنیم. سقوط آلبر کامو
آدم خوشگذران فقط صاحب خودش است و خوشگذرانی تنها مشغولیت مورد دلخواه عشاق بزرگی است که فقط به خودشان علاقه دارند. عیاشی، جنگلی است بدون آینده و گذشته و به ویژه بدون هیچ نویدی و نه هیچ تنبیهی. سقوط آلبر کامو
اگر آدمی را برای تلاشهایی که به خرج داده تا هوشمند یا سخاوتمند شود اندکی تحسین کنید، باعث خوشحالیاش میشوید؛ اما برعکس، اگر از سخاوتمندی ذاتیاش تعریف کنید، شکوفا میشود. همچنین به طرز معکوس اگر به جنایتکاری بگویید جرمی که مرتکب شده، ناشی از سرشت و شخصیتش نیست بلکه به علت شرایط ناگواری بوده که در آن قرارگرفته، به شدت از شما سپاسگزار خواهد شد. هنگامی هم که در دادگاه از او دفاع میکنید، موقعیت را برای گریهکردن مناسب میبیند. سقوط آلبر کامو
صمیمیت چگونه میتواند شرط دوستی باشد؟ اشتیاق دستیافتن به حقیقت به هر قیمتی که شده، سودایی است که از هیچچیز چشم نمیپوشد وهیچچیز هم نمیتواند در برابرش ایستادگی کند. این یک معضل است، گاهی آسایش فکری و گاهی هم خودخواهی. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما میخواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسننظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید میتوانند به قولی که دادهاید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راه ندهید، قول بدهید که راستگو باشید اما به بهترین شکلی که ممکن است دروغ تحویلشان بدهید. به این ترتیب هم به علاقهی فراوانشان پاسخ میدهید و هم محبتشان را به شیوهای دوگانه به آنها ثابت میکنید! سقوط آلبر کامو
شرافتمند یا باهوشبودن مادرزادی درخور تمجید نیست؛ همچنین مسئولیت کسی که سرشت جنایتکاری دارد از کسی که برحسب تصادف مرتکب جنایتی شده، کمتر نیست. اما این حقهبازها در پی بخشیدهشدن هستند؛ یعنی نداشتن هیچگونه مسئولیتی بیآنکه شرمنده باشند. بنابراین توجیههایی از طبیعت و عذر و بهانههایی از موقعیتها را حتی اگر با هم متضاد باشند، پیش میکشند. مهم برایشان این است که بیگناه شناخته شوند، فضیلتهای مادرزادیشان مورد تردید قرارنگیرد و خطایشان که از بداقبالی تصادفی ناشی شده، زودگذر و بیاهمیت تلقی پشود. سقوط آلبر کامو
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم میرسد، فکری سادهدلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
دانته معتقد است فرشتگان در نبرد میان پروردگار و اهریمن بیطرفند و جایشان در برزخ است که دالانی است به سوی دوزخ. سقوط آلبر کامو
زمین، تیره و تار است؛ تابوت، ضخیم و کفن، مات و از ورای آن چیزی دیده نمیشود؛ مگر با چشم روح… آن هم روحی دارای دو چشم! سقوط آلبر کامو
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
شما میمیرید و آشنایان، از موقعیت استفاده میکنند تا برای این اقدامتان انگیزههایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند. کسانی که جانشان را فدا میکنند، باید میان از یادها رفتن، مسخرهشدن یا مورد سوءاستفاده قرارگرفتن یکیاش را انتخاب کنند؛ اما این که به انگیزهی واقعی مردم پیببرند، هرگز. سقوط آلبر کامو
مردم در حرفدرآوردن برای دیگران چقدر ضعیفند. گمان میکنند که آدم همیشه و به خاطر موضوعی خاص خودکشی میکند. البته نه با یک، بلکه با دو دلیل هم میتوانند دست به خودکشی بزنند. سقوط آلبر کامو
افرادی را میدیدم؛ به ویژه آنهایی که دورادور شناخت اندکی ازمن داشتند، بیآنکه من شناختی از آنها داشته باشم. بیشک گمان میکردند غرق در خوشبختی، زندگی شاد و کاملا آزادی را میگذرانم. این اشتباه، دیگر بخشودنی نیست… سقوط آلبر کامو
خیلیها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه میکنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمیگردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم میکنند؛ حرفهایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
آدمها خوشبختی و موفقیتهایی را که نصیبتان میشود، به شما نمیبخشند؛ مگر این که آنها را سهیم کنید. سقوط آلبر کامو
برای خوشبختبودن، آدم نمیتواند زیادی برای دیگران وقت صرف کند. به محض انجام این کار، همهی راههای گریز بسته میشوند. آدم یا خوشبخت میماند و محکوم میشود یا تیرهروز و تبرئه. سقوط آلبر کامو
زندگیام چنان از کارهای گوناگون پر بود که داشت منفجر میشد و به علت نداشتن وقت کافی، دست رد به سینهی آدمهای بسیاری میزدم که مشتاق دوستی با من بودند. بعد هم به همان دلیل، این ردکردنها را از یاد میبردم… سقوط آلبر کامو
شما خودتان را میکشید و برایتان اهمیت ندارد باورتان کنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمیتوانید در مراسم تشییع و خاکسپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای این که آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
عشقورزی به طور مثال گونهای اعتراف است؛ غرور آشکارا در آن فریاد میزند، خودخواهی خود را در معرض نمایش میگذارد و بزرگواری و کرامت واقعی در آن متجلی میشود. سقوط آلبر کامو
نمیدانم جایی خواندهام یا به فکر خودم رسیده که هیچ آدمی در لذتبردنهایش ریاکار نیست. سقوط آلبر کامو
در مورد من، به هر حال آن راهبهی پرتغالی نبودم که نامههای پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفته بود مینوشت. البته آدم خشک و بیاحساسی هم نبودم، اگرچه باید اینگونه میبودم. برعکس، فردی دلنازک بودم که با کوچکترین احساس تأثری، اشکم جاری میشد… سقوط آلبر کامو
افسوس که وقتی آدم به سن و سال خاصی میرسد، دیگر نمیتواند مسئول چهرهاش باشد… سقوط آلبر کامو
نه میشود برای همهی مردم دنیا آرزوی مرگ کرد و نه برای بهره بردن از آزادیای وصفناپذیر، به جز خالی شدن دنیا از مردمانش راه دیگری یافت… سقوط آلبر کامو
زنها هم دوست ندارند برای همیشه، غصهی یک شکست را در دل نگه دارند… سقوط آلبر کامو
روزی به رانندهای که از من تشکر کرد چون کمکش کرده بودم، جوابدادم: هیچکس این کار نمیکرد! البته منظورم این بود که هر کسی میتوانست این کار را بکند. اما این اشتباه لفظی مانند بار سنگینی روی دلم ماند. از نظر شکستهنفسی بهراستی رودست نداشتم… سقوط آلبر کامو
جذاببودن یعنی روشی برای دریافت پاسخ مثبت بدون مطرحکردن هیچگونه پرسش مشخصی. سقوط آلبر کامو
آدم روزی در موقعیتی قرار میگیرد که بدون میلی واقعی درصدد تصاحب زنی برمیآید. باور کنید، دست کم برای عدهای تصاحب نکردن چیزی که میلی به آن ندارند، دشوارترین کارها در دنیاست. سقوط آلبر کامو
عدهای فریاد میزنند: ”دوستم داشته باش. “گروهی دیگر میگویند:” دوستم نداشته باش! “اما دستهی سومی هم هستند؛ بدترین و بدبختترینشان که اظهار میکنند:” میتوانی دوستم نداشته باشی، ولی به من وفادار باش! “ سقوط آلبر کامو
عشق حقیقی امری است استثنائی، به احتمال دو یا سه مورد طی یک قرن. بقیهی عشقها یا از روی خودخواهی است یا ملال. سقوط آلبر کامو
باور کن همان چیزی که از دست دادنش برای انسان، سختترین کارهاست، سرانجام همانی است که دیگر رغبتی به آن ندارد. سقوط آلبر کامو
حقیقت این است که هر آدمی، -همانطور که میدانید- در این خوابوخیال است که هفتتیرکش و دزد سرگردنهای گردنکلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر اینطور نیست که آدم با سرشکستهکردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکمروایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیدهی بیوهزنان و بچههای یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد میبردم. آن کس که گمان میکرد از او متنفرم، وقتی میدید لبخندزنان و با رویی گشاده به او سلام میکنم، غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلقوخوی خودش، بزرگواری و اعتلای روحم را تحسین یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد، بی آن که فکر کند انگیزهی من سادهتر از اینها بود؛ من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
نباید بردهداری را تایید کنیم. کسی که نمیتواند از خدمت بردهها چشم بپوشد، بهتر نیست آنها را انسانهایی آزاد بنامد؟ اول برای مسائل اخلاقی و دوم برای پرهیز از نومیدکردنشان. سقوط آلبر کامو
شما که با این جمله آشنایی دارید؟: ”آدم جواب پدرش را نمیدهد! “ از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آن که دوستش دارد جواب میدهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید به هر حال یک نفر باشد که حرف آخر را بزند. در غیر اینصورت، هر کسی میتواند با هر استدلالی مخالفت کند، آخر سر هم به جایی نخواهد رسید. برعکس، اقتدار همه چیز را حل و فصل میکند. سقوط آلبر کامو
به طور حتم متوجه شدهاید آدمهایی هستند که اعتقاد درونیشان بر این پایه است که همهی توهینها و آزارها را ببخشند و به راستی هم همین کار را میکنند، ولی هرگز از یاد نمیبرند. سقوط آلبر کامو
اگر دزدها و آدمهای فاسد همیشه همه جا محکوم میشدند، آدمهای درستکار مدام خود را پاک و منزه میداشتند. به عقیدهی من از همین طرز فکر باید پرهیز کرد. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگیاش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل میشده، مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعهباری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهایشان میدهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاکسپاریها… سقوط آلبر کامو
چه دوستانی که نیمهدوست رها شدهاند، چه شهرهایی که نیمهدیده از آنها گذشتهایم و چه معشوقههایی که نیمه آشناشده ترک کردهایم… سقوط آلبر کامو
هنگامی که دل غمگین است، بدن هم ملول میشود. سقوط آلبر کامو
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیدا کرده باشید؟ من یاد گرفتهام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ اینگونه همدلی را خیلی آسانتر میتوان به دست آورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمیکند. سقوط آلبر کامو
میدانید چرا نسبت به کسانی که از دنیا رفتهاند، منصفتر و بخشندهتر میشویم؟ دلیلش خیلی روشن است: چون نسبت به آنها دیگر دینی نداریم! ما را آزاد میگذارند، میتوانیم از وقتمان هرطور که میخواهیم، استفاده کنیم. به طور خلاصه در یک مجلس مهمانی یا همنشینی با یاری مهربان، به تحسین از فرد درگذشته بپردازیم اما اگر مجبور به انجام چنین کاری شویم، فقط از راه مراجعه به حافظه انجام خواهد گرفت و حافظه هم در اینگونه موارد، ضعیف است. سقوط آلبر کامو
دوستی با فراموشکاری یا دست کم ناتوانی همراه است. آنچه را میخواهد نمیتواند انجام دهد؛ شاید هم از همه چیز گذشته، به اندازهی کافی مایل نیست؟! سقوط آلبر کامو
آدمیزاد این گونه است: دو چهره دارد؛ دو شخصیتی است و تا به خودش علاقهمند نباشد، نمیتواند کسی را دوست بدارد. سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفهدارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا سادهتر از این همنشین و همصحبتی نمیخواهید یا تصمیم نگرفتهاید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که میدانید تنها نیستید یا به شما خوش میگذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
در گفتوگویی درونی بیش از همه چیز، آدم به خودش میگوید: ”حالا بپردازیم به موضوعات دیگر. “ این حرفی است که هر نخست وزیری پس از رویدادهای فاجعهآمیز به زبان میآورد و به آسانی هم دیگران را متقاعد میسازد. سقوط آلبر کامو
ما فقط مرگی را که به تازگی، عزیزی را از ما ربوده دوست داریم؛ به مرگی دلخراش، به تأثرمان و درحقیقت به خودمان علاقهمندیم… سقوط آلبر کامو
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه میدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
کسانی هستند که مشکلشان پناهبردن به دیگران یا دست کم کنار آمدن با آنهاست. برای من، این کنارآمدن صورت گرفته بود. سقوط آلبر کامو
برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها روی زمین میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده است. چه کسی؟ چه کسی بهخاطر ما روی زمین خواهد خوابید؟ سقوط آلبر کامو
بر فراز دیگران قرار گرفتن و زیستن، هنوز تنها وسیلهای است برای به چشم دیگران آمدن و مورد تکریم و احترام قرارگرفتن از سوی اکثریت مردم. سقوط آلبر کامو
اگر آدمها را از انگیزههایشان محروم سازید، تبدیلشان میکنید به موجوداتی هار و پاچهگیر. سقوط آلبر کامو
آنطور که کشیش میگفت عدالت انسانی مهم نبود و عدالت الهی بود که اهمیت داشت. بیگانه آلبر کامو
بعضی وقتها آدم خیال میکند از چیزی مطمئن است؛ در حالی که واقعا مطمئن نیست. به هر حال، من مطمئن نبودم که واقعا چه چیزی برایم جالب است اما کاملا مطمئن بودم که چه چیزهایی برایم جالب نیست. بیگانه آلبر کامو
روزها بود که دیگر نامهای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از اینکه معشوقهی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش میآیند. تازه از کجا میتوانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مردهی او علاقهای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که میدانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم میکنند. بیگانه آلبر کامو
فرقی نمیکند در سیسالگی بمیری یا در هفتادسالگی، چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندگی خواهند کرد، شاید هزاران هزار سال. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها میتوانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بیتردید طولانی برای گذراندن، اما آنقدر کشدار که دستآخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
بالأخره یک چیزی پیدا میکنی که باعث شادیات شود. بیگانه آلبر کامو
آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که هیچ دربارهشان نمیداند. بیگانه آلبر کامو
یک بار خواستند مشخصات شخصیام را بیان کنم و اگر چه این میرفت روی اعصابم، متوجه بودم که موضوعی کاملا طبیعی است؛ چون هیچ چیزی بدتر از محاکمه کردن یک آدم به جای آدم دیگر نیست. بیگانه آلبر کامو
آدمی که حتی فقط یک روز واقعا زندگی کرده باشد، میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند. آنقدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصلهاش سر نرود. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدمها هیچوقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام، اینجا، به هیچوجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچوقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاهطلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند. بیگانه آلبر کامو
همهی آدمهای معمولی گاهی آرزو میکنند کاش کسی که دوستش دارند، میمرد. بیگانه آلبر کامو
گفت که من یکجورهایی عجیب و غریب هستم. شاید برای همین از من خوشش میآید و عاشقم شده و البته شاید هم یک روز به همین دلیل از من بیزار شود. بیگانه آلبر کامو
مردها همیشه حرف هم را میفهمند. بیگانه آلبر کامو
مردم میگویند من آدمی کمحرف و گوشهگیر هستم. میخواست بداند خودم راجع به این مسئله چه فکر میکنم. جواب دادم راستش دوست دارم ساکت بمانم؛ مگر اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد. اما برای آن که خدا گناه کسی را ببخشد، آن شخص باید توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همه چیز را بپذیرد. بیگانه آلبر کامو
همهی آدمها به خدا معتقدند؛ حتی آنهایی که او را انکار میکنند. بیگانه آلبر کامو
این عقیده مامان بود و مدام تکرارش میکرد که آدم، دست آخر به همه چیز عادت میکند. بیگانه آلبر کامو
اوایل که زندانی شدم، سختترین چیز این بود که فکرهایی که میکردم فکر یک آدم آزاد بود. اما این حال چند ماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن، همهی فکرهای من فکرهای یک آدم زندانی بود. بیگانه آلبر کامو
آدم همیشه کمی احساس تقصیر و گناه میکند. بیگانه آلبر کامو
و از نابینایی عجیب مردانی که از تغییرات درون خود آگاهند و بر دوستانشان تصویری یکسان و دائمی تحمیل میکنند، حیران ماند. مرگ خوش آلبر کامو
از این رو باید کمی جهل باشد که زندگی را در خوشبختی کامل کند. آنان که فاقد این هستند باید به کسب آن همت بگمارند: باید بی بصیرتی حاصل شود. مرگ خوش آلبر کامو
کودکان از آلیوشا میپرسند: «آیا دین ما راست میگوید که ما پس از مرگ دوباره زنده میشویم و یکدیگر را باز مییابیم؟» و آلیوشا پاسخ میدهد: «البته. ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید و خشنود برای هم از آنچه روی داده سخن خواهیم گفت.» افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر ایمان به ابدیت برای انسان، ضروری است (و بی آن، گریزی جز خودکشی نمیماند) بدین معناست که سرشت آدمی با ایمان در هم آمیخته است و چون اینچنین است، بنابراین بی هیچ تردیدی روح آدمی جاودانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
آدمی خیلی زود به همهچیز عادت میکند. همه در جستجوی پول هستند تا زندگی شادی داشته باشند و تمامی کوششها در راستای بهدست آوردن پول است که در این صورت، خوشبختی به فراموشی سپرده میشود و ره به پایان میرسد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اندیشهی اندک، آدمی را از زندگی دور میکند و اندیشهی بسیار، او را به زندگی بازمیگرداند. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمیآید و در این همواره آمادهبودن حیرتبار است که درمییابد چرا من همزمان میستایم و ویران میکنم. این دنیا است که ویران میکند و این منم که میرهانم و بدینسان تمامی حقوقش را به وی بازمیگردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکیشان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگیها دهشتبارند و قلب بیباک، گرفتار تردید نمیشود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگیها دارد و یا اینکه به راستی هیچچیز حقیقیتر از آشفتگیها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسان بیشتر به خاطر آنچه به زبان نمیآورد، انسان است؛ نه آنچه میگوید. افسانه سیزیف آلبر کامو
آیا دستیازیدن به افتخاری ناپایدار که پایه بر گذراترین آثار داشته باشد، جای شگفتی دارد؟ افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی افتخارات ناپایدارند. به باور سیریوس، آثار گوته تا دههزار سال دیگر از میان میروند و نام خود وی نیز به فراموشی سپرده میشود. البته شاید چند باستانشناس پیدا شوند که به دنبال «شواهدی» از دوران ما بگردند. این پندار، همواره آموزنده بوده است و ژرفنگری در آن موجب میشود تا هیجانهای ما تا حد اصالت عمیقی که در بیتفاوتی نهفته است، فروکش کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
ما وابستهشدن به برخی موجودات را عشق نمینامیم، مگر با تکیه به بینشی جامع که آن هم از کتابها و افسانهها ناشی میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
دل مادر و زن عاشق، دلی بدون طراوت است زیرا از دنیا بریده است و تنها گرفتار احساسی خاص، موجودی خاص و چهرهای ویژه شده. افسانه سیزیف آلبر کامو
شاید آنان که عشقی شکوهمند از زندگی بازشان میدارد، به کمال دست یابند اما بدون شک، آنان که گرفتار عشقشان میشوند، به فلاکت درمیافتند. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمام متخصصین شیدایی به ما میآموزند که عشق جاودانه جز با رنج و دلتنگی ممکن نمیگردد. عشق بدون مبارزه وجود ندارد و چنین عشقی، دستآخر به متضاد خود یعنی مرگ میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
هستند انسانهایی که برای زیستن آفریده شدهاند و دیگرانی که برای عشقورزیدن. افسانه سیزیف آلبر کامو
اغواگری که روشنبین شود، از این حیث عوض نخواهد شد. فریبدادن، حرفهی اوست. فقط در رمانهاست که تغییر حرفه میدهند یا بهتر میشوند. اما در عین حال میتوان گفت هیچ چیز عوض نشده و همه چیز تغییر شکل داده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسان خود دوزخ را برای خویش به وجود میآورد و تنها پاسخش به خشم خداوندی، شرافت انسانی وی است و نه هیچ چیز دیگر. او به آفریننده میگوید: «من شرافت دارم و به پیمان خود پایبندم، چراکه نجیبزادهام.» افسانه سیزیف آلبر کامو
دونژوان سیراب شدن را تجویز میکند. اگر او زنی را رها میکند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی اینگونه او را سیراب میکند و هیچچیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوهی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
او تنها هنگامی اندوهگین میشود که به امید دست یازیده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
ناامیدی، نه یک کنش که یک حالت است؛ حتی حالت گناه… زیرا گناه، انسان را از خدا دور میکند. افسانه سیزیف آلبر کامو
من به کسانی برخوردهام که با وجود پایبندی بسیار به اخلاق، رفتار پسندیده نداشتهاند و همهروزه درمییابم که شرافت، نیازمند قانون نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهاییبخش میباشد. غوطهور شدن در این یقین بیپایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالندهی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آنکه گرفتار کوتهبینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربهای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمیشد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی میشدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواستههای آشنایم باز با آن مخالفت میکردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
من میتوانم هر آنچه مربوط به اندوه دوری از اصل نامطمئنم میشود را رد کنم، اما نمیتوانم کشش به سوی یگانگی، میل به حل مسائل و نیاز به روشنی و پیوستگی را منکر شوم. افسانه سیزیف آلبر کامو
منطق، ابزار اندیشه است، نه خود اندیشه. اندیشیدن انسان پیش از هر چیز، اندوه دوری از اصل خویش است. افسانه سیزیف آلبر کامو
منطق و بیخردی، به یک پیشگویی میانجامد. در حقیقت، راه، اهمیت چندانی ندارد و این ارادهی رسیدن است که پاسخگوی همهچیز خواهد شد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همهچیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیهاش برایمان به ارمغان آورده، به ما میدهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
درست هنگامیکه هیچچیز ثابت نشده، همهچیز میتواند ثابتشده انگاشته شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
تنها امکان حقیقی رهایی، درست همان جایی است که راه به داوری انسانی نداشته باشد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز مینماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقتهای خویش است و به محض آنکه به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن میشود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آنکه به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته میشود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را میداند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود میآفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
روزهایی فرا میرسد که چهرهی آشنای کسی که پیش از آن، ماهها و سالها دوستش میداشتیم، برایمان بیگانه میشود و خواهان تنهایی و انزوا میشویم. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوهی خود به من میفهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعیست همهچیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سدهها ادعا و وجود بیشمار انسانهای سخنور و مجابکننده نشان داده اینچنین نیست و اگر اشتباه نکنم دستکم در این زمین هیچگونه نیکبختیای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقولههای روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامیدارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچهخوار نیست و حقیقت پیش پا افتادهی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمییافت دنیا هم میتواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی میکرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آدمی هرگز از اینکه مردمان چنان میزییند که گویی از آن بیخبرند، حیرت نمیکند. در حقیقت، مرگ را نمیتوان تجربه کرد و به بیان روشنتر، آنان که زندهاند، خود امکان تجربهی آن را ندارند. افسانه سیزیف آلبر کامو
از مردمان، نامردمی میتراود. گاه به هنگام باریکبینی، رفتار بدون کلام آدمیان بسیار حیرتبار میشود. آدمی پشت تیغههای شیشهای سخن میگوید. گفتههایش شنیده نمیشود اما اشارههای بدون کلامش دیده میشود و انسان از خود میپرسد چرا او زندگی میکند. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی در پایان فعالیتهای زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمهای است بر خودآگاهیهای انسان. خستگی، انسان را هوشیار میکند، پیامد را برمیانگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیرهی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی کارهای بزرگ و اندیشههای والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ، اغلب در خم یک کوچه یا هیاهوی یک رستوان زاده میشوند. پوچی نیز به همین گونه پدیدار میشود. اصالت دنیای پوچ، زادهی پنین حقارتی است. در مواردی، پاسخ «هیچ» میتواند بیانگر طبیعت اندیشههای ریاکارانهی انسان باشد و این را مردمان نیک بهخوبی میدانند. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک کلام، شناخت حقیقت ناممکن است و تنها ظواهر هستند که میتوانند نمایان و در محیط، احساس شوند. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسان، به همان میزان به وسیلهی نقشآفرینیهایش شناخته میشود که به وسیلهی تمایلات قلبی و صادقانهاش… افسانه سیزیف آلبر کامو
احساسات والا، همواره دنیای چه شکوهمند و یا حقیر را با خود دارند. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسانهایی که با دستان خود میمیرند، فرود احساسات خود را تا پایان دنبال میکنند… افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را میکشند، زیرا زندگی ارزش زیستن را ندارد. این، گرچه سترون است و در عین حال، پیش پا افتاده؛ اما به هر رو واقعیت است. افسانه سیزیف آلبر کامو
در وابستگی انسان به زندگی، همواره چیزی نیرومندتر از تمامی بدبختیهای جهان وجود دارد. داروی جسم، کاراتر از داروی جان است و جسم، همواره در برابر نیستی پا پس میکشد. ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت میکنیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
احساس میان انسان و زندگی، بازیگر و آرایه، بهراستی احساسی پوچ است. تمامی انسانهای سالمی که به خودکشی میاندیشند، بی هیچ توضیحی درمییابند که رابطهای مستقیم میان این احساس و میل به سوی نابودی وجود دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
دنیایی که بتوان آن را حتی با دلایل بد نیز توضیح داد، دنیایی آشنا است اما دنیایی که به یکباره فاقد خیالپردازی و روشنایی شود، دنیاییست که انسان در آن بیگانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آنچه در نمایشنامههای هیجانآور رخ میدهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به اینکه از زندگی عقب افتادهایم و یا آن را نمیفهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژههای آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمیارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیلهای بسیاری دارد و روشنترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، بهندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی میکند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آنچه موجب بحران میشود، همواره کموبیش مهارناشدنی است. روزنامهها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» مینویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بیتفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در اینصورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغضها و بیانگیزگیهای هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیلرفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همانجاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشنبینی وجود را به گریز از نور میکشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
هرگز خودکشی جز به مثابهی پدیدهای اجتماعی مطرح نشده است. چنین کاری در سکوت قلب، خود را همچون کاری بزرگ مینمایاند. انسان خود نیز نمیداند؛ شبی ماشه را میکشد و یا در آب غرق میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
بسیاری از مردمان میمیرند، چون برآنند که زندگی ارزش زیستن را ندارد و دیگرانی که خود را به کشتن میدهند، آنهم به سبب انگارهها یا پندارهایی که انگیزهی زیستنشان است (آنچه انگیزهی زیستن میدانند، خود بهترین سبب برای مرگشان میشود). افسانه سیزیف آلبر کامو
گالیله که به حقیقت علمی مهمی دست یازیده بود، به محض احساس خطر، به آسانی هرچه تمامتر از آن چشم پوشید و این چشمپوشی، از یک نقطهنظر درست بود؛ زیرا چنان حقیقتی ارزش سوزاندهشدن را نداشت. اینکه زمین یا خورشید کدام گرد دیگری میچرخد، بهراستی اهمیت آن را ندارد که اینهمه دربارهاش گفته شود و در یک کلام، پرسشی بیهوده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
عقل در برابر دل، ناتوان است. افسانه سیزیف آلبر کامو
ترس از مردن، دلبستگیبیپایان نسبت به چیزی است که در آدم زنده است. مرگ شادمانه آلبر کامو
و مرگ مانند حرکتی بود که مسافر تشنهلبی را که بیهوده میکوشد عطشش را رفعکند، از آب محروممیکرد؛ اما برای دیگران حرکت محتوم و لطیفی است که هم محو و هم انکار میکند، همچنان که به حقشناسی و طغیان به یکسان لبخند میزند. مرگ شادمانه آلبر کامو
همهی کسانی که تصمیمگیریهاییقاطعانه برای متعالیشدن و بالابردن سطح زندگیشان انجامندادهاند، همهی آنهایی که میترسیدند و از خود ضعف نشانمیدادند، همگی بهخاطر مجازاتی که برای درنیامیختن با زندگیای که برایشان درنظر گرفتهشدهبود، از مرگ میترسیدند؛ چون از زندگی، هرگز چیزی نفهمیدهبودند و به اندازهکافی زندگی نکردند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مقابل آدمی که کمالطلب نیست، بیشتر وقتها کسیاست که عشقی در دل ندارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
آدم نمیتواند مدتطولانی خوشبخت زندگیکند. همین که الان خوشبختاست، کافیست و تمام. مرگ شادمانه آلبر کامو
اگر میتوانستم زندگیام را از نو شروعکنم، خب دراینصورت، زندگیام را همینگونه که هست از سر میگرفتم. مرگ شادمانه آلبر کامو
گمانمیکنی آدم باید انتخابکند، هر کاری را که دلش میخواهد انجامدهد و برای خوشبختبودن هم شرایطی لازماست. اما میدانی؟ آنچه اهمیتدارد، تمایل به خوشبختبودن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
باید دانست همانگونه که در هنر هم باید زمانی دست از کار کشید، پیبرد که برای پیکرتراش هم همواره لحظهای پیشمیآید که دیگر نباید به کارش ادامهدهد و در اینمورد، به همانترتیب که ارادهای غیرهوشمندانه، بیشتر از همه روشنبینی میتواند به هنرمند کمککند. مرگ شادمانه آلبر کامو
کاترین! تو خیلی چیزها رو در درونت داری و نجیبترینشون، احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ شادمانه آلبر کامو
خیلی از آدمها زندگیشان را دشوار میکنند و دردسرهایی برای خودشان میتراشند. مرگ شادمانه آلبر کامو
عشق، تنها وسیلهی خوشبختشدن نیست. مرگ شادمانه آلبر کامو
آنگونه که تجربه نشانداده، متاسفانه ازدواج عشق را میکشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی آدم عاشق میشود، از همه فوریتر و ضروریتر، عشقورزیدن به فرد موردعلاقه است. مرگ شادمانه آلبر کامو
هشتساعتی است که از دنیا و از زندگیاش کشمیرود تا آنها را به ماشینتحریری بسپارد. دوستانش او را درکمیکنند و درعینحال در این فکرند که اگر این هشتساعتها را حذفکنند، زندگیشان به چه صورتی درخواهدآمد. مرگ شادمانه آلبر کامو
انسان نیروی انسان را میکاهد؛ درحالیکه دنیا این نیرو را دستنخورده باقیمیگذارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
بیقیدی و سهلانگاری فقط برای آدمهای بیسروپا کشندهاست. مرگ شادمانه آلبر کامو
بهدستآوردن زمان، شکوهمند و خطرناکترین تجربهها بود. مرگ شادمانه آلبر کامو
همانگونه که خیلیوقتها برای آدم پیش میآید، بهترین چیزهایی که در زندگیاش داشت، اطراف بدترینها، متبلور شدهبودند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتیطولانی آرزوی عشق زنی را در دل میپروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشدهبود. در سراسر زندگیاش، در دفترهایکار کنار ساحل، در اتاقش و در خوابهایش، در رستوران و در کنار معشوقهاش، با تلاشی بیهمتا در عمقوجودش، در جستوجوی خوشبختیای بود که مثل همهی مردمان دیگر میدانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای زیستن باید وقتکافی در اختیار داشتهباشی. زندگی نیز مانند هر اثر هنری نیاز دارد به آن فکر شود. مرگ شادمانه آلبر کامو
در تنهایی، زمان بسیار کند میگذرد و هریک از ساعتهایروز انگار دنیایی را با خود حملمیکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بیشتر وقتها برای زندهماندن، شهامتبیشتری لازم است تا خودکشیکردن. مرگ شادمانه آلبر کامو
البته طرفمقابلش مرد خوشقیافهای نبود. زیبایی را نمیشود با سالاد خورد. درعوض مرد خوشقلب و مهربانی بود و آنها بهیکدیگر دلبسته بودند. مگر عشق چیزی جز این است؟ مرگ شادمانه آلبر کامو
جز خوشبختی، هیچچیزی را جدینگیرید. مرگ شادمانه آلبر کامو
هر انسانباشعوری که اراده و اشتیاق خوشبختبودن را دارد، شایستهی آن است که ثروتمند باشد. خوشبختی را طلبکردن بهنظر من متعالیترین فضیلتی است که هر انسانی میتواند در وجودش داشتهباشد. این امر همهچیز را توجیهمیکند و داشتن قلبیپاک و بیریا برای اینموضوع کافی است. مرگ شادمانه آلبر کامو
همیشه روز هایی است که انسان
در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد… بیگانه آلبر کامو
ثروتمندبودن یا شدن، یعنی داشتن وقتکافی برای خوشبختبودن، البته بهشرطیکه آدم شایستگیاش را داشتهباشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
فقط زمان لازماست تا آدم به خوشبختی برسد، زمانیدراز. خوشبختی نیز خودش شکیباییایطولانی است و در بیشتر موارد، ما زندگیمان را برای پولبهدستآوردن تلفمیکنیم؛ حال آنکه از پول باید استفادهکرد و زمان را بهدستآورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای کسیکه در خانوادهیخوبی بهدنیا آمده، خوشبختبودن هرگز چیز پیچیده و دشواری نیست. کافیاست به سرنوشت دیگر اعضایخانواده فکر کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
درد و رنجهایبسیاری در انتظار کسانی است که عاشقند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دریافتهام که عملکردن، دوستداشتن و رنجبردن بهراستی همان زندگیکردن است؛ اما زندگیای که آدم در آن روراستباشد و سرنوشتش را بپذیرد، مانند بازتاب پرشور و شادمانهی رنگینکمانی برای همه یکساناست. مرگ شادمانه آلبر کامو
در سن ما که عشق و عاشقی دیگر مفهومیندارد. از همدیگر خوشمان میآید، همین و بس. فقط گمانمیکنی که عاشقی اما بعدها که آدم پیر میشود و دیگر کاری از دستش ساختهنیست، به کسی دلمیبندد. مرگ شادمانه آلبر کامو
چیزی درونش است که آنرا سربسته نگهمیدارد و به کسی نمیگوید؛ درنتیجه آدم گولمیخورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
مرسو پساز هر دیدارعاشقانه در لحظهای که جسم، رها و آسوده و میشود و قلب تسلیمییابد سرشار از محبتی که آدم میتواند نسبتبه موجودقشنگی احساسکند، لبخندزنان به او میگفت: ”سلام ای حضور متجلی! “ مرگ شادمانه آلبر کامو
اشتیاق به آزادبودن و داشتناستقلال در کسی امکانپذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. مرگ شادمانه آلبر کامو
زیبایی یکمرد، نشانهی حقیقتهایدرونی و عملیاش است. مرگ شادمانه آلبر کامو
دلشمیخواست حجمی را که در دنیا اشغالکردهبود، کاهشدهد تا زمانیکه دیگر چیزی از آن باقینماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
وضعدردناک و اسفبارش آنقدر ادامهیافت که اطرافیانش به آن عادتکردند و سرانجام از یاد بردند امکاندارد بر اثر آن از پا درآید. مرگ شادمانه آلبر کامو
در جوانی زیبا بود و گمانمیکرد خواهد توانست تمامعمر، زندگیاش را با لذت و سرخوشی بگذراند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بله، مریضی خیلیسریع به سراغ آدم میآید، اما طولمیکشد تا از شرش خلاصشود. مرگ شادمانه آلبر کامو
در زندگی آدم نباید مثل یک گاو کودن باشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یکفرزند خوشبختبود. دونفری با هم به گردش و تفریح میرفتند. میرفتند سورچرانی، به کازینو. میگفت: انتظار داشتید با این پیرهای همسنوسال خودم بروم تفریح؟ هر روز میگفتند فلاندارو را خوردهاند، کبدشان مریضشده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
پساز کمی دودلی، اسلحه را زیر بغلچپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یکورقبزرگ با حروفدرشت و زاویهدار بهخط زاگرو رویش نوشتهشدهبود: من فقط نیمهآدمی را نابودمیکنم. امیدوارم از این بابت به من سختنگیرند و کسانیکه تا اینجا به من خدمتکردهاند، در گنجهیکوچکقدیمیام پول خیلیبیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبرانکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه میکرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
حالا میدونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه. ولی تا زمانی زندگی به حساب میاد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری؛ مثل بازتاب بی همتای رنگین کمون شادی و شورها که خویشتن هر فردیه. مرگ خوش آلبر کامو
اغلب مخالف یه آرمانگرا، انسان هایی هستن که به چیزی عشق نمیورزن. مرگ خوش آلبر کامو
از نظر من زندگی دوست داشتنی، شنا رفتن نیست. زندگی در سرمستی و شور و حرارته. زنها و ماجراجویی سفر به دیگر سرزمینها عملی هستن که باعث روی دادن چیزی میشن؛ یه زندگی پرحرارت و حیرت انگیز. مرگ خوش آلبر کامو
سرنوشت انسان همیشه بی نهایت جالبه؛ در صورتیکه با هیجان به اون دست پیدا کنه. برای عده ای، تقدیر مهیج همواره تقدیری پیش پا افتاده ست. مرگ خوش آلبر کامو
در هر حال، تنها تجربه ای که راضیم میکنه اونایی هستن که نشون میدن راه هایی برای امید داشتن وجود داره. مرگ خوش آلبر کامو
هیچ کس به طور نسبی، به مدت طولانی یا کمتر خوشبخت نیست. شما یا خوشبختی یا نیستی، همین! مرگ خوش آلبر کامو
لوسین گفت: اونا خوشبختن.
مورسو گفت: آره.
و به فکر فرو رفت؛ نه، دست کم یکی
به خوشبختی آن یکی حسد نمیورزد. مرگ خوش آلبر کامو
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدیهای مبهمی که از اون رنج میبریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
هیچوقت تسلیم نشو. خیلی از چیزها رو در درونت داری و نجیب ترینشون احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ خوش آلبر کامو
دنیا همیشه چیزی یکنواخت را حکایت میکند و آن حقیقت که ستاره به ستاره پیش میرود، حقیقتی را شکل میدهد که ما را از خود و از دیگران جدا میکند؛ همانطور که در شکل دیگر حقیقت که مرگ به مرگ پیش میرود، چنین است. مرگ خوش آلبر کامو
اگر در روزهای خوب به زندگی اعتماد کنی، زندگی مجبور میشه بهت جواب بده. مرگ خوش آلبر کامو
می دانست باید تسلیم زمان شود؛ این یعنی عالیترین و خطرناکترین تجربه. بیهودگی فقط برای افراد عادی حیاتی است. خیلیها حتی نمیتوانند ثابت کنند آدم عادی نیستند. مرگ خوش آلبر کامو
بهترین چیزهای زندگی در پیرامون بدترینها تبلور مییابد. مرگ خوش آلبر کامو
زندگی مشمول زمان است و مثل دیگر آثار هنری نیاز به تامل دارد. مرگ خوش آلبر کامو
هر آدمی که احساس و اراده و شوق به خوشبختی داشته باشه، مستحق اینه که ثروتمند باشه. به نظرم شوق به خوشبختی، با ارزشترین چیزیه که تو قلب آدم نهفته ست. مرگ خوش آلبر کامو
هیچ از سطحی نگری و احساساتی بودن خوشم نمیاد. دوست دارم آگاه باشم. تقریبا ما در همه ی موارد، زندگیمون رو به پول درآوردن میگذرونیم؛ در حالیکه باید پول خرج کنیم تا زمان به دست بیاریم. مرگ خوش آلبر کامو
من خارج از زندگی خودم تجربه ای به دست نمیارم: من تجربه ی زندگی خودم خواهم بود. مرگ خوش آلبر کامو
زنها رو دوست داری؟
اگه خوشگل باشن! مرگ خوش آلبر کامو
اشتیاق به آزادی و استقلال، فقط در مردی به وجود میآید که همواره با امید زندگی میکند. مرگ خوش آلبر کامو
به حد کافی پول برای تسویه حساب با کسانی که تا به حال مراقب من بوده اند، هست. لطفا بقیه ی پول را در راه بهبود شرایط انسانهای محکومی صرف کنید که در سلولهای زندان به انتظار اعدام به سر میبرند. مرگ خوش آلبر کامو
میخواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه?
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم»
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم. مرگ شادمانه آلبر کامو
من از آن تافتههای جدابافته نبودم ؛
که هر توهینی را ببخشایم،
اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم.
آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من سادهتر از اینها بوده است،من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
آیا زن تنها چیزی نیست که از بهشت برای ما به جا مانده است? سقوط آلبر کامو
آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صدسال را راحت در زندان بگذراند،آن قدر یاد و خاطره خواهد داشت که حوصله اش سر نرود. بیگانه آلبر کامو
برو به درگاه خدا دعا کن که تو رو سنگ کنه. این تنها خوشبختیه واقعیه. برای همین هم این خوشبختی رو برای خودش نگه داشته. تو هم خودت رو در مقابل همه ی فریادهایی که میشنوی بزن به کری. تا فرصت هست خودت رو سنگ کن. سوء تفاهم آلبر کامو
تصور میکردم جنایت مارا متحد میکند ولی اشتباه میکردم٬ جنایت را شخص به تنهایی مرتکب میشود حتی اگر هزاران نفر در آن سهیم باشند سوء تفاهم آلبر کامو
در جهانی که هیچ چیزش پابرجا نیست ما اعتقادات راسخ خودمان را داریم سوء تفاهم آلبر کامو
سقوطهای نکرده گاهی کوفتگیهای عجیبی بر جای میگذارد. سقوط آلبر کامو
زندگی از آنجایی که ترد و شکننده است وقتی به پایانش نزدیک میشود ارزشی گیراتر دارد. بیگانه آلبر کامو
به هرکس بر میخورم با لبخند پنهانی به من مینگرد. سقوط آلبر کامو
این خروش خشمی که سر کشیش خال کردم مرا از بدیها پالوده کرده و قلبم را از امید تهی. نخستین بار دلم را روی بی تفاوتی مهر آمیز دنیا گشودم و آن را برادرانه یافتم و احساس کردم که سعادتمندم. بیگانه آلبر کامو
تقریبا ؟! جواب بینظیری است! صحیح هم است؛ ما در همه چیز فقط تقریبا هستیم… سقوط آلبر کامو
… و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند… سقوط آلبر کامو
انسان میخواهد وانمود کند که فنا ناپذیر است و پس از چند هفته حتا مطمئن نیست که بتواند خود را تا فردا بکشاند. سقوط آلبر کامو
انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند. بیگانه آلبر کامو
بازگشت خودآگاه و گریز از خواب غفلت نخستین گامهای اختیار پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
عشق یعنی همین. یعنی همه چیز را باید ارزانی کرد، همه چیز را باید فدا کرد، بی طمعِ پاداشی… راستان آلبر کامو
انسان قادر نیست چهره هایی رو که میکوشه در نهاد خودش مخفی کنه، دوست بداره کالیگولا آلبر کامو
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
می دونستم یأس وجود داره.
ولی معنی این کلمه رو درک نکرده بودم.
مثل همه تصور میکردم که این یک درد روحیه.
ولی نه این جسم توست که رنجوره. کالیگولا آلبر کامو
بدی کردن یگانه راهیه که آدم به خودش نیرنگ بزنه کالیگولا آلبر کامو
زندگی سخته ولی در عوض مذهب وجود داره، هنز و عشق وجود داره کالیگولا آلبر کامو
بدبختی مثل ازدواجه، آدم فکر میکنه انتخاب کرده در حالی که انتخاب شده، همینه که هست، چاره ای نیست. کالیگولا آلبر کامو
من هرگز فکر نمیکنم
باهوشتر از اونم که فکر کنم کالیگولا آلبر کامو
طاعون: دوره ی ادا و عشوه گذشته است و از هم اکنون باید جدی بود!
تصور میکنم که حالا دیگر شما مرا درک میکنید و میفهمید که چه میخواهم بگویم. ملخصا آنکه از امروز باید مردن با نظم و ترتیب را بیاموزید و به عبارت دیگر یاد بگیرید که چگونه باید بمیرید تا نظم و ترتیب مرگ را بر هم نزده باشید. حکومت نظامی (شهربندان) نمایشنامه آلبر کامو
… اما من به حال خودمان دلم میسوزد و به همین علت در کوچه و خیابان فریادزنان و دوان دوان در پی تو میگشتم و میخواستم بازوان گشاده ی خود را هم آغوش بازوان تو سازم. حکومت نظامی (شهربندان) نمایشنامه آلبر کامو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. بیگانه آلبر کامو
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
دیگر خوشبختی که هم اکنون آرزویش را میکردم مطرح نیست بلکه تنها آگاهی مطرح است پشت و رو آلبر کامو
دیگر نمیدانم که آیا دارم زندگی میکنم یا فقط بخاطر میآورم؟ پشت و رو آلبر کامو
این خلأئی که در وجود خویش داشتیم، این آرزوی روشن و مشخص یعنی آرزوی غیر عاقلانه ی برگشتن به عقب یا برعکس تسریع حرکت عقربههای زمان. این تیرهای سوزان خاطرات، همه اینها احساس تبعید بود. طاعون آلبر کامو
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعرهها و همهمههای گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است. کالیگولا آلبر کامو
منطقی بودن، همیشه آسان است، اما تا پایان کار منطقی بودن، تقریبا محال است. اسطوره سیزیف آلبر کامو
کالیگولا: عینا همین است. دیگران که قدرت ندارند میآفرینند. من احتیاج به آفریدن اثر ندارم: من زندگی میکنم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: مردم گمان میکنند که اگر کسی رنج میبرد برای این است که مثلا معشوقش یک روزه مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدیتر از این است: رنج میبرد چون میبیند که غصه هم دوام ندارد. حتی درد بی معنی است. کالیگولا آلبر کامو
کرئا: نه اسکیپیون تو را نومید کرده است. و نومید کردن روح یک جوان جنایتی است بالاتر از همه جنایتهایی که تا کنون مرتکب شده. کالیگولا آلبر کامو
کرئا: اگر پوچی و بی معنایی را تا پایان ِ نتایج ِ منطقی اش پیش ببریم نه میتوانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی کنیم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: مگر تو به خدایان اعتقاد داری اسکیپیون؟
اسکیپیون: نه
کالیگولا: نمیفهمم، پس چه اصراری داری که جای پای کفر را پیدا کنی؟
اسکیپیون: ممکن است که من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: … از لحاظ اخلاقی دزدی مستقیم از اموال رعایا قبیحتر از وضع مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج ضروری مردم نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این را میدانند. اما راه و رسم دزدیدن فرق میکند. من علنا میدزدم. این کار خیال شما را از دله دزدی فارغ میکند. کالیگولا آلبر کامو
میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان میکرد که اولش افتاده بود. ولی میبایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره میکردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو… سوء تفاهم آلبر کامو
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﻢ: ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ، ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺩﻫﺪ. سقوط آلبر کامو
هیچ کس نمیتواند در مورد خود بگوید که چگونه آدمی است. اما گاهی میتوانیم بگوییم که چگونه آدمی نیستیم. دلهره هستی آلبر کامو
اساطیر به خودی خود حیاتی ندارد. آنان منتظرند که ما در نقش آنان بازی کنیم. دلهره هستی آلبر کامو
بالاخره آدمی یک چیزی پیدا میکند که دلش را خوش کند. بیگانه آلبر کامو
ما زندگی میکنیم و دیگران رویای زندگی ما را میبینند. آدم اول آلبر کامو
فقط صاحب آنچه جبری است هستیم. آدم اول آلبر کامو
جوان که بودم از مردم چیزی میخواستم که نمیتوانستند بدهند: دوستی پیوسته، عاطفه مدام…حال یاد گرفتهام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه میتوانند بدهند: همنشینی بیکلام. آدم اول آلبر کامو
بیخودی که انقلاب نکرده بودند. از آن قماش آدم هایی بودند که به بابانوئل اعتقاد داشتند. آدم اول آلبر کامو
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» آدم اول آلبر کامو
وقتی مسلم است که میمیری، دیگر چه فرقی میکند دقیقا چطور یا کی. بیگانه آلبر کامو
برای اولین بار پس از سالها احساس کردم دلم میخواهد گریه کنم، چون دریافتم چه قدر همه ی این آدمها از من متنفرند. بیگانه آلبر کامو
در عمرم هرگز نتوانسته ام واقعا از کاری احساس پشیمانی کنم. همیشه تسلیم آن چه امروز یا فردا پیش میآمده بوده ام. بیگانه آلبر کامو
مردم از انگیزههای شما و صداقت شما و اهمیت رنج هایتان جز با مرگ شما متقاعد نمیشوند. سقوط آلبر کامو
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمیتوانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان میسپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح میدهند. ولی من خم میشوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
به زبان ساده ، انسان تا زمانی که خود را به گذران عمر چون حیوان محدود میکند، نه شناخته میشود و نه خود را میشناسد. او باید از سوی دیگر انسانها شناخته شود. تمامی آ گاهی ، در اساس، تمایل به شناخته شدن و شناخته شده اعلام شدن از سوی آگاهیهای دیگر است. این ، دیگرانند که ما را میزایند. ما ، فقط، در ارتباط با دیگران است که ارزشی انسانی، ممتاز از ارزش حیوانی پیدا میکنیم. انسان طاغی آلبر کامو
هلیکون: می ایستد و ماننددستگاه خودکار از بر میخواند. )((اعدام امری است عالمگیر،نیروبخش و عادلانه در نیت و در عمل. آدمی میمیرد چون مقصر است. مقصر است چون از اتباع کالیگولاست. و اما همه کس تابع کالیگولاست. پس همه کس مقصر است. از این جا نتیجه میگیریم که همه کس میمیرد. فقط احتیاج به گذشت زمان و صبر هست. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: (با قدرت و صداقت) میگویم فردا قحطی میشود. همه میدانند قحطی چیست: بلای آسمانی. فردا بلای آسمانی نازل میشود…و من هر وقت که دلم خواست بلا را قطع میکنم. (برای دیگران توضیح میدهد.) به هر حال،من راههای خیلی متعددی ندارم تا ثابت کنم که آزادم. همیشه آزادی یکی به ضرر دیگری تمام میشود. این مایه تاسف است،اما این است که هست. کالیگولا آلبر کامو
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روزهای اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه میکرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش میآوردند حتماً گریه اش میگرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
من مورد هجوم خاطرات زندگی ای قرار گرفتم که دیگر مال من نبود، خاطراتی که شیرینترین و ماندگارترین بودند. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها میتواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آنجا بودند. بیشترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتادهام. گفتم یک عرب را کشتهام. همهشان ساکت شدند بیگانه آلبر کامو
آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف میزنند. بیگانه آلبر کامو
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت میشدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست میداشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمیکرد. آدمهای سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست میداشته اند، آرزو میکرده اند. بیگانه آلبر کامو
هیچ یک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. بیگانه آلبر کامو
برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند. بیگانه آلبر کامو
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. بیگانه آلبر کامو
من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم ، اما به آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم. بیگانه آلبر کامو
مادرم امروز مُرد. شاید هم دیروز ، نمیدانم. بیگانه آلبر کامو
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود. بیگانه آلبر کامو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و بدون شک مرا دوست دارد اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود بیگانه آلبر کامو
حالا دیگر خیلی دیر شده است. همیشه خیلی دیر است. خوشبختانه! سقوط آلبر کامو
چه بسیار جنایتها فقط برای این روی داده که عامل آنها قادر به تحمل قصور خویش نبوده است! سقوط آلبر کامو
تقریبا؟! ، جواب بی نظیری است! صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریباً هستیم. سقوط آلبر کامو
«وای بر شما اگر همه از شما خوب بگویند!» آه! کسی که این را گفته کلامش زر بوده است! . سقوط آلبر کامو
اگر همه کس اسرار نهان خود را فاش و حرفه ی حقیقی و هویت خود را اعلام میکرد، ما سرگیجه میگرفتیم! سقوط آلبر کامو
آه! آقا، ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کرده ایم. سقوط آلبر کامو
سانسور همان چیزی را که نهی میکند به فریاد بلند اعلام میدارد. سقوط آلبر کامو
ما نمیتوانیم بی گناهی هیچ کس را تأیید کنیم، در صورتی که میتوانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم. هر انسانی گواهی است بر جنایت همه ی انسانهای دیگر. سقوط آلبر کامو
چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند، تصور کردم که عاشق شده ام. به عبارت دیگر خودم را به حماقت زدم. سقوط آلبر کامو
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمیتوانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان میسپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح میدهند. ولی من خم میشوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
اگر میتوانستم خودکشی کنم و بعد قیافه ی آنها را ببینم، بله، در این صورت به زحمتش میارزید، ولی، خاک تاریک و تابوت ضخیم است و از ورای کفن چیزی دیده نمیشود. سقوط آلبر کامو
مردمی هستند که مذهب آنها بخشودن توهین است، و واقعاً هم آن را میبخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمیکنند. من از آن تافتههای جدا بافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم. سقوط آلبر کامو
انسان چنین است، دو چهره دارد: نمی تواند بی آنکه به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد. سقوط آلبر کامو
می دانی «دلبری» چیست… ؟!
راهی است برای گرفتن جواب «بله» …بدون این که سوال مشخصی پرسیده باشی…! سقوط آلبر کامو
من هر گز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد. سقوط آلبر کامو
آیا میدانید که در دهکده ی کوچک من، طی یک عملیات انتظامی، یک افسر آلمانی با نهایت ادب از پیرزنی تمنا کرد که یکی از دو پسرش را که به عنوان گروگان باید اعدام شود به میل خود انتخاب کند؟ انتخاب کند، تصورش را میکنید؟ این یکی را؟ نه، آن یکی را؟ و ناظر رفتن او باشد. سقوط آلبر کامو
من گاه به اندیشه ی آنچه مورخان آینده درباره ی ما خواهند گفت فرو میروم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است: او زنا میکرده و روزنامه میخوانده است. سقوط آلبر کامو
من مرد پاکدلی را میشناختم که بدگمانی را به خود راه نمیداد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر میورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگهای مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند. سقوط آلبر کامو
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود.
/ از ترجمه ی رضا سید حسینی طاعون آلبر کامو
کسی که بر حق است ان کسی است که هرگز نکشته اسست. یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
به سوی تمثال مسیح مصلوب حمله بردند: دشمن اینجاست - ج۲ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
کارهایی است که از سر علاقه میکنیم… و کارهایی از سر اجبار به زیستن - ج۱ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
وسط یک تناقض زندگی میکنیم - ج۱ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
همه روز وقتم را تلف میکنم و دیگران میگویند بسیار فعالم - ج۱ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
تجربه به سر آدم میآید یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
همه ی مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. بیگانه آلبر کامو
زیر لب زمزمه میکرد که من آدم عجیبی هستم. و بی شک به همین علت است که مرا دوست دارد. ولی شاید به همین دلیل روزی از من متنفر بشود. بیگانه آلبر کامو
وقتی که جنگی در میگیرد، مردم میگویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمیشود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده میکرد. طاعون آلبر کامو
معمولاً زندان یک محیط زندگی دسته جمعی است و بهترین دلیل آن این است که در زندان شهر ما زندانبانان نیز مانند زندانیان باج خود را به طاعون میپرداختند و بر طبق نظر عالیه طاعون، همه کس، از مدیر زندان گرفته تا پستترین زندانیان محکوم بودند و شاید برای نخستین بار در زندان عدالت مطلق برقرار میشد.
مقامات دولتی بیهوده کوشیدند با اعطاء مدال به زندانبانانی که در حین انجام وظیفه مرده بودند، برای این تساوی درجات مختلفی قائل شوند. طاعون آلبر کامو
… ما بیقرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه کسانی بودیم که عدالت یا کینهی بشری آنان را در پشت میلههای آهنی زندانی میسازد. طاعون آلبر کامو
ما در بیخبری از آنچه که همهی زندگی ما را دگرگون میسازد به سر میبریم. افسانه سیزیف آلبر کامو
جهان گربه، جهان مورچهخوار نیست. هر سری فکری مخصوص به خود دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی، پایان یک زندگانی ماشینی است. افسانه سیزیف آلبر کامو
قبل از اینکه به فکر کردن خو کنیم، به زندگی عادت میکنیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
شروع به فکر کردن، شروع به تحلیل رفتن تدریجی است. افسانه سیزیف آلبر کامو
تنها یک مسئلهی فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آنهم خودکشی است. این که زندگی ارزش دارد یا بهزحمت زیستنش نمیارزد. در واقع پاسخی صحیح است به مسئلهی اساسی فلسفه. باقی چیزها، مثلا این که جهان دارای سه بعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است، مسائل بعدی و دست کم دوم را تشکیل میدهد. افسانه سیزیف آلبر کامو
جوان که بودم از مردم چیزی میخواستم که نمیتوانستند بدهند: دوستی پیوسته، عاطفه مدام. افسانه سیزیف آلبر کامو
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» افسانه سیزیف آلبر کامو
مارت! تو سن و سال ما، آدمها عاشق هم نمیشن، بلکه به هم لذت میدن، همین. مرگ خوش آلبر کامو
بیماریاش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیاش عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است و روزی خواهد مرد. مرگ خوش آلبر کامو
«علت ساده است و برای شما خواهم گفت، [البته] نه با تحقیر ویژهی قضاوت، بلکه با دلهرهی کسی که همدستی خود را با دورانش بیش از آن میشناسد که گمان کند از هر سرزنش مبراست.» تعهد اهل قلم (مقالههایی در زمینه ادبی و اجتماعی) آلبر کامو