امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود".