خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ می‌کردند و پشت دستشان می‌زدند و بمیرم بمیرم می‌گفتند یا حتی اشک به چشمشان می‌آمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر می‌دادند که فلانی مرده، می‌گفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف می‌زد. می‌گفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه چیزی را باید بدهد. می‌گفتی لیوان.
لیوان را می‌داد و حرفش را ادامه می‌داد. رفته رفته صدایش بلند می‌شد و دهانش کف می‌کرد. می‌گفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین می‌خورد شیرجه می‌رفتم به طرفش. می‌گفتی خودش بلند می‌شود. مامان ژاکتی را که برایش می‌خریدم تنش می‌کرد و می‌گفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. می‌گفتم خدا نکند. می‌گفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان می‌رفتیم. نمی‌آمدی. می‌گفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است.