وقتی آدم به اندازه ی کافی از زندگی اش فاصله میگیرد تازه متوجه میشود چه چیزهایی دارد پرنده من فریبا وفی
فریبا وفی
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایهٔ تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت پرنده من فریبا وفی
حافظه ی آدم در ندارد که آدمها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند،در زندگی هرکس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند،و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند. لابد تا پای گور هم بعد از پایان فریبا وفی
شاید فکر کرده ام که گفتن فایده ندارد. آدمها که فقط با توضیح دادن برای هم قابل قبول نمیشوند. بعد از پایان فریبا وفی
آدمها گاهی بدترین ایرادها را از خودشان میگیرند ولی تحمل شنیدن نصف آن را از زبان دیگران ندارند. بعد از پایان فریبا وفی
خاله محبوب میگوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده است! پرنده من فریبا وفی
کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد، مشکل میتواند همان جا بماند. در خانه خودش هم غریبه میشود. پرنده من فریبا وفی
شاید هم عشق در خود آدم است. فکر میکنم میشود با عشق مثل برگ عبوری به هما جا رفت و در هر جایی زندگی کرد. پرنده من فریبا وفی
دلم میخواهد بگویم که قبرهای درون من بازند. رویشان خاک نریخته ام. مردهها دراز کشیده اند و چشمانشان باز است. پرنده من فریبا وفی
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
فکر میکردم آدمها همانطور که آمده اند، میروند. نمیدانستم که نمیروند. میمانند. ردشان میماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند. رویای تبت فریبا وفی
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
حالا میفهمم که روشنترین کلمات بدون توجه و تأیید، آواهایی سرگردان و بیمعنیاند. رویای تبت فریبا وفی
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزدن و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ میکردند و پشت دستشان میزدند و بمیرم بمیرم میگفتند یا حتی اشک به چشمشان میآمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر میدادند که فلانی مرده، میگفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف میزد. میگفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه میکرد و نمیدانست چه چیزی را باید بدهد. میگفتی لیوان.
لیوان را میداد و حرفش را ادامه میداد. رفته رفته صدایش بلند میشد و دهانش کف میکرد. میگفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین میخورد شیرجه میرفتم به طرفش. میگفتی خودش بلند میشود. مامان ژاکتی را که برایش میخریدم تنش میکرد و میگفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. میگفتم خدا نکند. میگفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان میرفتیم. نمیآمدی. میگفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است. رویای تبت فریبا وفی
زندگی کردن را به ما یاد نداده اند. در مورد کائنات میتوانیم ساعتها حرف بزنیم ولی از پسِ سادهترین مشکلات زندگی مان بر نمیآییم. بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم. رویای تبت فریبا وفی
گفت: «چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی. این یک دوستی ساده است.»
آب دهانم را قورت دادم.
«دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست.» رویای تبت فریبا وفی
امید مثل برق چشم حیوان است که در تاریکی میدرخشد و هر چشمی آن برق را ندارد. رویای تبت فریبا وفی
بعضی آدمها در ذهن آدم یک بار برای همیشه خلق میشوند. .
مرد آرام من در ذهن من به شکلی خلق شده بود که هرگز چیزی را برای خودش نمیخواست. رویای تبت فریبا وفی
روابط عاطفی هم مثل هرچیز دیگری قانون دارد. برای همین میتوانی قلابی بودن آن را تشخیص بدهی. رویای تبت فریبا وفی
به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم برای توداری و سکوت و تنهایی اش تنگ شده بود. ماشین را نگه داشت و با تمام هیکلش به عقب برگشت. اولین بار بود که در صندلی عقب مینشستم.
- «باز هم قهری؟»
چیزی نگفتم. دستم روی دستگیره ی در بود. نباید سوار میشدم. در صدایش یکجور مهربانی خصوصی بود. از آن مهربانیها که اثرش مثل بوی عطر گران قیمتی تا مدتها با تو میماند. رویای تبت فریبا وفی
شب خواب دیده بودم که مرده ام.
حسودی ام میشد به همه ی زندهها که همچنان در بینشان زندگی میکردم. رویای تبت فریبا وفی
دستت داغ داغ بود. مثل همیشه نبودی. حالا میفهمم آن شب در اتوبوس احساسم چیزی را به من تلقین میکرد که بنا بود معنی آن را سالها بعد بفهمم. رویای تبت فریبا وفی
وقتی همه چیز مشترک میشود اختصاصی بودن یک چیز لذت خاصی به آدم میدهد. حتی وقتی میخندیم فریبا وفی
زن و مرد که به یکدیگر علاقه مند میشوند اشغالگری هم شروع میشود. همه اش در پی تصرف همند و به آزادی هم لطمه میزنند. مالکیت شروع میشود و آرام آرام خصوصیات یک مالک را هم پیدا میکنند. میشوند بپای هم. رویای تبت فریبا وفی
راست میگفت که تجربیات آدم مهمند. نمیشود از آن فرار کرد. با عملی مثل عمل پیوند عضو برای همیشه به زندگی دوخته میشوند. رویای تبت فریبا وفی
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز میشود و آن را برای اولین بار میفهمی، دیگر نمیتوانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست میدهد. دیگر نمیتوانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
فکر میکردم آدمها همانطور که آمده اند، میروند. نمیدانستم که نمیروند. میمانند. ردشان میماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند. رویای تبت فریبا وفی
اگر دروغ هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری تازه میتوانی لحظههای باارزش زندگی را بشناسی. رویای تبت فریبا وفی
تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدمها یخچال و لباس شویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است. رویای تبت فریبا وفی
یک روز از سرِ بی کاری به بچههای کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که «فقر بهتر است یا عطر؟» قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچهها نوشتند «فقر». از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند. نوشته بودند که «فقر خوب است چو…ن چشم و گوش آدم را باز میکند و او را بیدار نگه میدارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش میکند.» عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچهها نوشته بود «عطر». انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: «عطر حسهای آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است». رویای تبت فریبا وفی
حالا میفهمم که روشنترین کلمات بدون توجه و تأیید، آواهایی سرگردان و بیمعنیاند. رویای تبت فریبا وفی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی