امشب همان شب بود شیوا. حالا میفهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بیاعتناییات نسبت میدادم. همیشه فکر میکردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. میگفتی اگر نادیدهاش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمیتوانستم واقعبین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده بود امید داشتم. هر لحظه ممکن بود مهرداد پیدایش بشود و بگوید همه چیز یک شوخی بود. یک شوخی بامزه.