نخواستم جلوی خودم را بگیرم و نخواستم به رسم عادت درد را توی دلم بریزم، داد زدم: "الدنگ من دوازده سال توی این خراب شده جان کندهام، تو چی میفهمی؟"
گفت: "مگر من چون الفم که برای تو شاگردی کنم؟"
گفتم: "از تو بزرگترش هم باید از من فرمان ببرد بچه نجار."
بنا به رسم عادت انگشت سبابهاش را تکان داد: "یکی تویی، یکی من، حیف که مجبورم. حیف که نمیتوانم همه این بدبختی و نکبت را ول کنم بروم سراغ نجاری خودم. وجدانم از…"