بریده‌هایی از رمان سمفونی مردگان

نوشته عباس معروفی

پدر کوچک و ریزه، مثل کشمش خشک مانده بود. برخلاف صداش که آدم حیرت می‌کرد این صدا از کجاش در می‌آید. صدایی سرد و برنده. به تحکم صدای ماموران تامینات. پدر بزرگ در آخرین سفرش گفته بود” همیشه جابر بود و صداش. هیکلین یوخ. سمفونی مردگان عباس معروفی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان می‌ترسم. می‌خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید.
سمفونی مردگان عباس معروفی
احساس می‌کردم وقتی آدم تنها می‌شود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می‌زند.
احساس می‌کند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمی‌تواند به آن‌ها نزدیک شود. می‌بیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست.
یعنی هیچ کس را ندارد…
سمفونی مردگان عباس معروفی
شب‌ها می‌ترسید که بخوابد، چون بعضی وقت‌ها مرا (سورمه) می‌دید و وقتی بیدار می‌شد، من پر زده بودم و رفته بودم. می‌ترسید بخوابد، چون می‌دانست وسط خواب ناگهان پا می‌شود و می‌نشیند، به اطراف نگاه می‌کند، و بعد مثل بچه‌های پدرمرده در آن اتاق سیمانی سرد گریه می‌کند. سمفونی مردگان عباس معروفی
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشت‌هایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سال‌ها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط می‌شد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می‌شود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
با اینکه می‌دانستم عاشق بی‌قرار آن دختر ارمنی است، اما می‌خواستم به زبان بیاورد و به عجز بیفتد و بخواهد که بگذارم عصرها برود. پدر نتوانسته بود او را به عجز آورد و من می‌خواستم این کار را بکنم. دلم می‌خواست جوری رفتار کنم که صبح‌ها پاشنه در حجره را ماچ کند و بیاید تو، مثل موم در دست‌هام بچرخد و شب همراه من به خانه بیاید. سمفونی مردگان عباس معروفی
نخواستم جلوی خودم را بگیرم و نخواستم به رسم عادت درد را توی دلم بریزم، داد زدم: «الدنگ من دوازده سال توی این خراب شده جان کنده‌ام، تو چی می‌فهمی؟»
گفت: ‌»مگر من چون الفم که برای تو شاگردی کنم؟»
گفتم: «از تو بزرگ‌ترش هم باید از من فرمان ببرد بچه نجار.»
بنا به رسم عادت انگشت سبابه‌اش را تکان داد: «یکی تویی، یکی من، حیف که مجبورم. حیف که نمی‌توانم همه این بدبختی و نکبت را ول کنم بروم سراغ نجاری خودم. وجدانم از…»
سمفونی مردگان عباس معروفی
گفت: «من از ازدواج نمیترسم. از این میترسم که تو هم مثل آیدا ذله شوی. من دنبال چیزی میگشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه اش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دستهام به چه کار ی مشغول اند.» سمفونی مردگان عباس معروفی
آن شب دلم میخواست شادی ام را با او نصف کنم. مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد. و او شاید این چیز‌ها را میدانست و به من بروز نمیداد. حتی به روی خودش هم نمی‌آورد. فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام میماند و تا سر برمیگرداندم مثل گنجشک پریده بود. سمفونی مردگان عباس معروفی
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
بوی ویرانی و مرگ می‌آمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتاب‌ها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند. سمفونی مردگان عباس معروفی
آقای درستکار پشت دستگاه با چرخدنده‌های یک ساعت مچی ور می‌رفت و حتماً به روزی فکر می‌کرد که بالاخره فرا می‌رسد و او آن ساعت را به کار می‌اندازد. بعد با به صدا در آوردن زنگ کوکوی خوش آهنگ ساعت به همه ثابت می‌کند که آدم‌ها هر کار بخواهند می‌توانند بکنند به شرطی که طبیعت سر جنگ نداشته باشد. سمفونی مردگان عباس معروفی
به درخت‌های خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود. سمفونی مردگان عباس معروفی