"حالا به من نگاه کن"
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمی‌دادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، "گری یت" کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
"درست شد، حرکت نکن." می‌خواست مرا نقاشی کند.
۲ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
hedgehog
‫۸ سال و ۱ ماه قبل، چهار شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۳
Ali
‫۸ سال و ۱ ماه قبل، چهار شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۰