یک قطره باران افتاد درست روی گونه ی عجب ناز.
- باران؟
خوابیده سرش را بالا گرفت. دو قطره باران هم افتادند روی صورتش. آسمان بالای سر کوه روبرو ماند زیر زنجیر برقی که داداش خندید و گفت: "الان آسمان بگوید گرومب."
صدای آسمان غرمبه در کوهها پیچید. داداش عجب ناز را بغل کرد و گفت: "دیدی آسمان چطور قلنج اش بشکست؟"
خنده نشست کنج لب خوابیده خانم و گفت: "برویم! الآن باران بگیره."
داداش گفت: "باران فرار بداره؟"