او یکیدو تا دختر زیر سر داشت، با آنها به امید پیشرفت سریع، دوستیای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن میکرد. نمیتوانست به دختر آنطوری فکر کند، نمیتوانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و بهشدت از فکر عریانکردن او میترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت.