آن چیزی که واقعاً مانع میشد بهسمت یک زن ناجور بازگردد، درکنار انزجار طبیعی، یادآوری قلّت تجربهٔ آخرش بود. آن تجربه کاملاً هیچ بود، فقط برای کار راه انداختن، وآنقدر خفیف بود که او شرمش میآمد دوباره خود را به خطر بیندازد و تکرارش کند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بریدههایی از رمان رنگینکمان
نوشته دیوید هربرت لارنس
به هم رسیدنشان، بعد از دو سال زندگی مشترک، برایشان از قبل هم شگفتانگیزتر بود. این به هم رسیدن، ورودی بود به حلقهٔ وجود، غسل تعمیدی بود برای آغاز یک زندگی دیگر، تاییدی بود تمامعیار. پایشان قدم به حیطهٔ عجیبِ دانش گذاشته بود، جلوی پایشان با این کشف روشن شده بود. هرجا میرفتند، خوب بود، دنیای دورشان از شوقِ این کشف دوباره پژواک میکرد. آنها شاد و بیتوجه بودند. همه چیز گم شده بود و همه چیز پیدا شده بود. جهانِ جدیدی کشف شده بود، تنها کاری که مانده بود این بود که اکتشاف شود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اما من باید یک شوهر داشته باشم، عزیزم. همهٔ زنها باید یک شوهر داشته باشند.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنانکه سرچشمهٔ نیرومند زندگیاش را شناخت، همهچیز چقدر دور و چقدر بیاهمیت شد، چشمهایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر اینکه تا پیش از این چقدر بیاهمیت بوده، در شگفت بود. رابطهای نو و آرام در هر چیزی که میدید هویدا شد: در گَلهای که بهشان میرسید، در گندمهای تازهدرآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
برنگون از فکر خودِ ازدواج، از صمیمیت و برهنگی ازدواج رنج میبرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا میتوانست قشنگ او را در آنجا، در هند، تصور کند: یکی از اعضای طبقهٔ فرمانداران، که زورکی به تمدنی کهن تحمیل شده بود، آقا و سرور تمدنی شده بود که از تمدن خودش دستوپاچلفتتر بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
فکر نمیکنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آنطور که برق را میفهمیم درک نمیکنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمیکنی اینطوری باشد که زندگی شامل فعالیتهای شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیتهایی که در علم آنها را شناختهایم؟ نمیفهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق میکند » رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا اوایل، از نقد ابا میکرد. نمیخواست استادهایش را مردهای عادی بداند که گوشت میخوردند و قبل از اینکه بیایند دانشکده کفششان را با عجله پایشان میکردند. در نظر او، آنها کشیشهای سیاهپوشِ دانش بودند، که تا ابد در معبدی دوردست و ساکت به خدمت مشغول بودند. آنها آغاز بودند و شروع و پایان رازها در دستهای آنها بود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او باور داشت که عشق یک راه است، یک وسیله، به نوبهٔ خود هدف نیست. و راه عشق همیشه پیدا خواهد شد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
هوس فقط بخشی از عشق است. و چون نمیتواند ادامه پیدا کند به نظر زیاد میآید. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
من اعتقاد دارم مردهای زیادی در دنیا هستند که آدم میتواند عاشقشان بشود فقط یک مرد نیست. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بشریت، بدنهٔ بزرگی است که تو یک عضو مفید آن هستی، تو در وظیفهٔ بزرگی که بشر در تلاش برای برآورده کردن آن است، جای خودت را خواهی گرفت. این به تو رضایت خاطر و احترام به خویش، که هیچ چیز دیگری نمیتواند بدهد، اعطا میکند رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
میدانست که این استقلال بهایی دارد زنانگیاش. او همیشه یک زن بود و آن چیزی را که نمیتوانست، به خاطر انسان بودن و همتای آدمهای دیگر بودن به دست بیاورد، میتوانست به خاطر زن بودن و نقطهٔ مقابلِ مرد بودن به دست آورد. او در زنانگیاش یک ثروت پنهان، یک منبع، را حس میکرد، اما همین را باید فدای آزادی میکرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر ماه بودم، میدانم کجا فرود میآمدم.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او فکر میکرد که چون جامعه نمایندهٔ میلیونها آدم است، پس باید میلیونها بار مهمتر از فرد باشد، فراموش میکرد که جامعه چکیدهٔ کل است، نه خود کل. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
عشق گُل زندگی است که بدون هیچ قانونی، غیرمنتظره، شکوفه میدهد و باید هر وقت پیدایش کردی آن را بچینی و از آن لذت ببری، چون عمرش کوتاه است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
من از سربازها متنفرم، آنها عصاقورتداده و چوبیاند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر بروی جنگ چه کارهایی میتوانی بکنی؟»
«میتوانم خط راهآهن یا پل بسازم، مثل یک برده کار کنم.»
«اما وقتی کار ارتش با آنها تمام شد، باید دوباره خرابشان کنی. این که بیشتر شبیه یک بازی است.»
«اگر اسم جنگ را بگذاری بازی.»
«جنگ چیست؟»
«جدیترین کار است، یعنی جنگیدن.»
«چرا جنگ از هر چیز دیگری جدیتر است؟»
«چون یا میکشی یا کشته میشوی و تصور میکنم این کشتن بهقدر کافی جدی هست.»
«اما وقتی بمیری دیگر اهمیتی نداری.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
همیشه درگاهی درخشان جلوتر است؛ و بعد، وقتی نزدیکش میشوی، همیشه این آستانهٔ درخشان به حیاطی زشت، کثیف و شلوغ و مرده ختم میشود. همیشه سینهٔ تپه، جلوی روی آدم برق میزند و بعد: از نوک تپه فقط درهٔ زشت دیگری که پر از همهمهٔ بیریخت و بههم ریخته است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا آدم باید از تپه بالا برود؟ چرا آدم باید صعود کند؟ چرا آن پایین نماند؟ چرا به زور از سرازیری بالا بیاید؟ چرا وقتی آن ته هستی، باید به زور بالا و بالاتر بیایی؟ رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
یک عبادتگاه هرگز به طور واقعی، تا زمانی که نابود نشده و با بادها و آسمان و گیاهان درهمنیامیخته، یک عبادتگاه نیست. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در طی این سال، دانشگاه آن شکوه قبلیاش را در نظر او از دست داد. استادهایش دیگر کشیشهایی که رمزورازهای زندگی و دانش را میدانند نبودند. آنها مردهایی معمولی بودند که کارشان را آنقدر انجام داده بودند که برایشان عادی شده و نسبت به آن بیتفاوت شده بودند. لاتین چه بود؟ یکعالمه دانش خشکخالی. لاتین کلاً چه بود جز یک مغازهٔ اجناس عجیب دستدوم، که آدم در آن، این اجناس عجیب را، اجناس عجیب خستهکننده را، میخرد و قیمت بازار دستش میآید. دانشکده عقیم و بیارزش بود، معبدی بود که به تجارتی زمخت و ناچیز بدل شده بود. و استادها با لباسهای خاصشان، بیفایده، کالای تجاریای را به آنها میدادند که در اتاق امتحانات به دردشان میخورد؛ چیزی حاضر و آماده. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
درس فقط یک مغازهٔ کوچک بود که شاگرد مغازهاش آنجا یاد میگرفت چطور خود را مجهز کند تا پول بیشتری دربیاورد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
کلماتشان حادثهای بود در میان سکوت دونفرهشان. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بادبادکِ آدم، وقت باد، تا جایی که نخش ادامه داشته باشد و اجازه دهد، همچنان در آسمان بالاتر میرود. نخ را میکشد و میکشد و بالا میرود و هر چه دورتر میرود، آدم خوشحالتر میشود، حتی اگر بقیه دربارهاش حرفهای بدی بزنند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا، وای، آخر چرا آدم باید بزرگ شود، چرا باید این بار مسئولیت سنگین و سِرکنندهٔ داشتنِ یک زندگی کشفنشده را به دوش بکشد؟ از هیچ و از تودهای نامتمایز خودش را بسازد! آخر چرا؟ چرا باید در دل ابهام و بیراهگی راهی را انتخاب کند و برود! آخر به کجا؟ چطوری حتی یک قدم بردارد؟ و با اینوجود، چطور بیحرکت بایستد؟ به عهده گرفتن مسئولیت زندگی، واقعاً شکنجهآور است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او یکیدو تا دختر زیر سر داشت، با آنها به امید پیشرفت سریع، دوستیای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن میکرد. نمیتوانست به دختر آنطوری فکر کند، نمیتوانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و بهشدت از فکر عریانکردن او میترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعهها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظهاش را میکردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او میگذاشتند، به او میگفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زنقابل اعتماد بود، مردها بیچونوچرا در او آرام میگرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان میخریدند، طغیان میکردند و خشمگین میشدند، اما هرگز لحظهای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمیبردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، اینجا و آنجا وزیده میشدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار میشدند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شدهایم یک مرد از مرد بودن لذت میبرد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت میبرد: حداقل ما حدس میزنیم که لذت میبرد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. میتوانید از جمع کردن پولهایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، میتوانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه میدهد و میگوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس