بچهها مشکلسازند، ولی بچه داشتن برای زنها لذتبخش است. اما شوهرها به معنای واقعی کلمه مشکلسازند. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
booklove
۹۷ نقل قول
از ۸ رمان و ۶ نویسنده
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
وقتی یک اتفاقی برای یک مرد میافتد، از ده بار نه بار، این اتفاق آب دهانی است که به صورت ما زنها انداخته میشود. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
زنها چطور میتوانند شوهری داشته باشند وقتی تمام مردها به مادرهایشان تعلق دارند؟ عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
شما مردها، همهتان، آنقدر به بند پیشبند ننه تان چسبیدهاید که دیگر حتی یک نیمچه مرد هم میانتان پیدا نمیشود. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
درست است که مرد تقصیرکار است، اما این زنش است که اذیت میکشد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
وقتی دختری را دوست داشته باشی که نمیفهمدت، زندگیات جهنم میشود. دختری که تلاش میکند، اما نمیتواند. نان و آب یوجین اونیل
یکشنبه عجب روز طولانی مصیبتباری است! طوریکه آدم ترجیح میدهد یکشنبهها کار کند. کل روز کاری برای انجام دادن نداری و هیچ جای درستحسابی هم نیست که بروی آنجا. نان و آب یوجین اونیل
ایدههای من بهقدرکافی زیادند، اما انگار قصد به کار گرفتنشان را ندارم. همیشه میخواهم آن نمایشنامه را شروع کنم. ولی مدام میگویم فردا. (با اندوه) باید روی سنگ قبر من بنویسند: «متوفی به آن چیزی رسید که نمیتوان به فردا موکولش کرد». سنگنوشتهٔ مناسبی خواهد بود. نان و آب یوجین اونیل
سنجاب را نمیشود روی زمین نگه داشت، مگر اینکه تمام شاخههای درختها را ببری. نان و آب یوجین اونیل
من یک معذرتخواهی به شما بدهکارم. باید اعتراف کنم که امشب زیادی سرزندهام. به شراب و اینطور چیزها نگاهی انداختهام. نان و آب یوجین اونیل
نمیتوانی رنگ کنی و تمیز بمانی. فکر کنم در سیاست هم اوضاع همینطور است. نان و آب یوجین اونیل
تنها درس تاریخ این است که هیچکس از تاریخ درس نمیگیرد. این جمله مال من نیست. مال هگل است. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
چندتایشان را بکشید. هم سریع است و هم انسانی. آنوقت میبینید چطور صدایشان میخوابد و تمام این دردسرها تمام میشود. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
پایهٔ تمام متدهای نظامی این است: وقتی مردم گوش نمیدهند، به آنها تیراندازی کن. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
چیزی بهاسم افکارِعمومی وجود ندارد. بعضی آدمها هستند که یکسِری عقایدی دارند. ما آنها را تیرباران میکنیم. وقتی به آنها شلیک کردیم، دیگر فرد زندهای نیست که آن عقیده را داشته باشد. درنتیجه چیزی از آن افکارِعمومی باقی نمیماند که شما از آن بترسی. این موضوع را درک کن، بالزکوئیت عزیز. آنوقت است که میتوانی ادارهٔ حکومت را یاد بگیری. افکارِعمومی یک فکر است. فکر از ماده جداییناپذیر است. اگر ماده را بکشی، آنوقت فکر هم از میان میرود. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
گوسفند خصوصیات نظامی ارزشمند زیادی دارد. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
شاید برای شما که یک غیرنظامی هستید عجیب باشد، اما اگر یک تفنگ را بهطرف یک زن نشانه بگیری و شلیک کنی، او دقیقاً همانطوری به زمین میافتد که یک مرد به زمین میافتد. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
نمی توانستی با خودت عروسی کنی؟ میتوانستی؟… پس بھتر است قدر من را بدانی. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
ازدواج مثل تله موش میماند، ھم برای مرد و ھم برای زن. خیلی زود به آخر پنیر میرسی. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
روحیهٔ آدم مثل خورشید است. در شب غروب میکند. اما بعد، دوباره صبح میشود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
در زندگی، کماند آدمهایی که همیشه از پس گرفتاری لحظه برمیآیند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
قبرستان؟ آنجا مقصد نهایی همهمان است. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
تا زمانی که انسانیت بر دولتی ظالم پیروز شود همیشه یک جنبش انقلابی خواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
وای، از دست این عنوانها. مایهٔ تأسف و تظاهر. آدم بیارزش لیاقت یک عنوان را ندارد و آدم ارزشمند سود چندانی از آن نمیبرد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
«کلیسا متعلق به کشیشها است و کشیشها فاسدند. این کشیشهای شما دارند زندگی را از روسیه میمکند و به بیرون میریزند. بدون آنها تزار چطور میتواند رعیتها را در قید زندگی فلاکتبارشان نگه دارد؟» جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
زنهایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختیها از روی بیابان، کوه و دشت سفر میکنند. آنها را دیدهام که گلآلود و خیس وارد نیوهلوشیا میشوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانهای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک زن وقتی یک فرمانروا میشود زن بودنش به پایان میرسد. یک امپرس میتواند از یک مرد هم مردتر باشد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
روسیه مقدس و عظیم است، اما خورشید جای دیگر هم میتابد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد همیشه باید مثل یک مرد رفتار کند، حتی اگر برای خودش خطرناک باشد وگرنه واقعاً از یک گاوآهن یا یک اسب بهتر نخواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
«نپذیرفتن حقیقت کار احمقانهای است.»
«بله.» یوری با سر تأیید کرد. «حماقتی که زندگی را کمی آسانتر میکند.»
«و در پایان، سختتر.» جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
اشک ریختن هیچ فایدهای ندارد. من بهقدری گریه کردهام که با اشکهایم رود بایکال میتواند پر شود، اما این هیچ چیز را تغییر نداد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
فهمیدن آدمها یک روند آهسته است. میتواند یک عمر طول بکشد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ماشنکا، وطن ما همان جایی است که هر دو ما کنار هم هستیم. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
هر عروسی که کمی شور و عشق داشته باشد با خوشحالی به دنبال شوهرش میرود، حتی تا به انتهای زمین جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد باید تقریباً بمیرد تا یک اعتراف به عشق را بشنود؟ جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
پدرم همیشه میگفت مادرم با عشق، او را رام کرد. اما من فکر میکنم این کاملاً حقیقت نداشت. پدرم در قلبش، تا روزی که مُرد، وحشی باقی ماند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
به افتخار دوجین مَهرو، دوجین پیاله پرکن و آنکه روی همه شناور شود، او همان کس است که دل تو را برده است. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
مرا پناهی نیست، جز عشق و تو مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
هر ترس را زدودن تو توانی. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
سزار با یک نفس هم عشق میورزید و هم قانون میگذاشت و محبوبِ هم سنا و هم بانوان بود. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
در روی کسی ایستادن راهورسم دوستی نیست. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
آن چیزی که واقعاً مانع میشد بهسمت یک زن ناجور بازگردد، درکنار انزجار طبیعی، یادآوری قلّت تجربهٔ آخرش بود. آن تجربه کاملاً هیچ بود، فقط برای کار راه انداختن، وآنقدر خفیف بود که او شرمش میآمد دوباره خود را به خطر بیندازد و تکرارش کند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
به هم رسیدنشان، بعد از دو سال زندگی مشترک، برایشان از قبل هم شگفتانگیزتر بود. این به هم رسیدن، ورودی بود به حلقهٔ وجود، غسل تعمیدی بود برای آغاز یک زندگی دیگر، تاییدی بود تمامعیار. پایشان قدم به حیطهٔ عجیبِ دانش گذاشته بود، جلوی پایشان با این کشف روشن شده بود. هرجا میرفتند، خوب بود، دنیای دورشان از شوقِ این کشف دوباره پژواک میکرد. آنها شاد و بیتوجه بودند. همه چیز گم شده بود و همه چیز پیدا شده بود. جهانِ جدیدی کشف شده بود، تنها کاری که مانده بود این بود که اکتشاف شود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اما من باید یک شوهر داشته باشم، عزیزم. همهٔ زنها باید یک شوهر داشته باشند.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنانکه سرچشمهٔ نیرومند زندگیاش را شناخت، همهچیز چقدر دور و چقدر بیاهمیت شد، چشمهایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر اینکه تا پیش از این چقدر بیاهمیت بوده، در شگفت بود. رابطهای نو و آرام در هر چیزی که میدید هویدا شد: در گَلهای که بهشان میرسید، در گندمهای تازهدرآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
برنگون از فکر خودِ ازدواج، از صمیمیت و برهنگی ازدواج رنج میبرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا میتوانست قشنگ او را در آنجا، در هند، تصور کند: یکی از اعضای طبقهٔ فرمانداران، که زورکی به تمدنی کهن تحمیل شده بود، آقا و سرور تمدنی شده بود که از تمدن خودش دستوپاچلفتتر بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
فکر نمیکنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آنطور که برق را میفهمیم درک نمیکنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمیکنی اینطوری باشد که زندگی شامل فعالیتهای شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیتهایی که در علم آنها را شناختهایم؟ نمیفهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق میکند » رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا اوایل، از نقد ابا میکرد. نمیخواست استادهایش را مردهای عادی بداند که گوشت میخوردند و قبل از اینکه بیایند دانشکده کفششان را با عجله پایشان میکردند. در نظر او، آنها کشیشهای سیاهپوشِ دانش بودند، که تا ابد در معبدی دوردست و ساکت به خدمت مشغول بودند. آنها آغاز بودند و شروع و پایان رازها در دستهای آنها بود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او باور داشت که عشق یک راه است، یک وسیله، به نوبهٔ خود هدف نیست. و راه عشق همیشه پیدا خواهد شد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
هوس فقط بخشی از عشق است. و چون نمیتواند ادامه پیدا کند به نظر زیاد میآید. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
من اعتقاد دارم مردهای زیادی در دنیا هستند که آدم میتواند عاشقشان بشود فقط یک مرد نیست. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بشریت، بدنهٔ بزرگی است که تو یک عضو مفید آن هستی، تو در وظیفهٔ بزرگی که بشر در تلاش برای برآورده کردن آن است، جای خودت را خواهی گرفت. این به تو رضایت خاطر و احترام به خویش، که هیچ چیز دیگری نمیتواند بدهد، اعطا میکند رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
میدانست که این استقلال بهایی دارد زنانگیاش. او همیشه یک زن بود و آن چیزی را که نمیتوانست، به خاطر انسان بودن و همتای آدمهای دیگر بودن به دست بیاورد، میتوانست به خاطر زن بودن و نقطهٔ مقابلِ مرد بودن به دست آورد. او در زنانگیاش یک ثروت پنهان، یک منبع، را حس میکرد، اما همین را باید فدای آزادی میکرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر ماه بودم، میدانم کجا فرود میآمدم.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او فکر میکرد که چون جامعه نمایندهٔ میلیونها آدم است، پس باید میلیونها بار مهمتر از فرد باشد، فراموش میکرد که جامعه چکیدهٔ کل است، نه خود کل. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
عشق گُل زندگی است که بدون هیچ قانونی، غیرمنتظره، شکوفه میدهد و باید هر وقت پیدایش کردی آن را بچینی و از آن لذت ببری، چون عمرش کوتاه است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
من از سربازها متنفرم، آنها عصاقورتداده و چوبیاند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر بروی جنگ چه کارهایی میتوانی بکنی؟»
«میتوانم خط راهآهن یا پل بسازم، مثل یک برده کار کنم.»
«اما وقتی کار ارتش با آنها تمام شد، باید دوباره خرابشان کنی. این که بیشتر شبیه یک بازی است.»
«اگر اسم جنگ را بگذاری بازی.»
«جنگ چیست؟»
«جدیترین کار است، یعنی جنگیدن.»
«چرا جنگ از هر چیز دیگری جدیتر است؟»
«چون یا میکشی یا کشته میشوی و تصور میکنم این کشتن بهقدر کافی جدی هست.»
«اما وقتی بمیری دیگر اهمیتی نداری.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
همیشه درگاهی درخشان جلوتر است؛ و بعد، وقتی نزدیکش میشوی، همیشه این آستانهٔ درخشان به حیاطی زشت، کثیف و شلوغ و مرده ختم میشود. همیشه سینهٔ تپه، جلوی روی آدم برق میزند و بعد: از نوک تپه فقط درهٔ زشت دیگری که پر از همهمهٔ بیریخت و بههم ریخته است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا آدم باید از تپه بالا برود؟ چرا آدم باید صعود کند؟ چرا آن پایین نماند؟ چرا به زور از سرازیری بالا بیاید؟ چرا وقتی آن ته هستی، باید به زور بالا و بالاتر بیایی؟ رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
یک عبادتگاه هرگز به طور واقعی، تا زمانی که نابود نشده و با بادها و آسمان و گیاهان درهمنیامیخته، یک عبادتگاه نیست. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در طی این سال، دانشگاه آن شکوه قبلیاش را در نظر او از دست داد. استادهایش دیگر کشیشهایی که رمزورازهای زندگی و دانش را میدانند نبودند. آنها مردهایی معمولی بودند که کارشان را آنقدر انجام داده بودند که برایشان عادی شده و نسبت به آن بیتفاوت شده بودند. لاتین چه بود؟ یکعالمه دانش خشکخالی. لاتین کلاً چه بود جز یک مغازهٔ اجناس عجیب دستدوم، که آدم در آن، این اجناس عجیب را، اجناس عجیب خستهکننده را، میخرد و قیمت بازار دستش میآید. دانشکده عقیم و بیارزش بود، معبدی بود که به تجارتی زمخت و ناچیز بدل شده بود. و استادها با لباسهای خاصشان، بیفایده، کالای تجاریای را به آنها میدادند که در اتاق امتحانات به دردشان میخورد؛ چیزی حاضر و آماده. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
درس فقط یک مغازهٔ کوچک بود که شاگرد مغازهاش آنجا یاد میگرفت چطور خود را مجهز کند تا پول بیشتری دربیاورد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
کلماتشان حادثهای بود در میان سکوت دونفرهشان. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بادبادکِ آدم، وقت باد، تا جایی که نخش ادامه داشته باشد و اجازه دهد، همچنان در آسمان بالاتر میرود. نخ را میکشد و میکشد و بالا میرود و هر چه دورتر میرود، آدم خوشحالتر میشود، حتی اگر بقیه دربارهاش حرفهای بدی بزنند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا، وای، آخر چرا آدم باید بزرگ شود، چرا باید این بار مسئولیت سنگین و سِرکنندهٔ داشتنِ یک زندگی کشفنشده را به دوش بکشد؟ از هیچ و از تودهای نامتمایز خودش را بسازد! آخر چرا؟ چرا باید در دل ابهام و بیراهگی راهی را انتخاب کند و برود! آخر به کجا؟ چطوری حتی یک قدم بردارد؟ و با اینوجود، چطور بیحرکت بایستد؟ به عهده گرفتن مسئولیت زندگی، واقعاً شکنجهآور است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
حالا میفهمم که چقدر کورها خوشبختند که آن ابرهای خاکستری بالای کوه را نمیبینند و آدمهای دماغ قرمز، مثل دماغ تو، با چشمهای خیس و اشکریز، مثل چشمهای تو را نمیبینند. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
وقتی چشم داریم مجبوریم یک عالمه روزهای کثیف، صبحهای تاریک و آدمهای ژندهپوش هستند را ببینیم، خدا به دادمان برسد چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
تعداد آنهایی که «میبینند» بسیار اندک است اما حتّی اینها هم مدتی کور هستند. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
فکر میکنم برای خداوند متعال هم نگاه کردن به زمین، به این روزهای بد و به آدمهایی شبیه خودت که روی آن راه میروند و هر طرف میروند پایشان در گِل و کثافت میافتد، هم باعث بدبختی باشد. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
خدا ما را از قدیسانش در امان نگاه دارد! چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
بذلهگویی زمانی که با خباثت دست بهیکی شده باشد دیگر قابل احترام نیست مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
یک مرد خاله زنک همیشه قایل تحقیر است ما آدمها غرور، حسادت، رقابت و هزار انگیزهی دیگر برای خوار کردن همدیگر داریم اما مردی که تهمت و افترا بزند باید اول از مرد بودن خود دست بکشد و سپس رسوا کردن بقیه را آغاز کند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
خندیدن به دلقکی که روی سینهٔ دیگران خار میکارد بزرگترین خباثت است. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
کسانی که شایعات را پخش میکنند به اندازهٔ آنهایی که آنها را میسازند قابل نکوهش هستند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
جرم با خودش مجازات را میآورد! مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
اگر مجلس به بازی با آبروی مردم به اندازهٔ شکار دزدکی در زمینهای اربابی اهمیت میداد و لایحهای در جهت حفظ آبروی مردم تصویب میکرد،خیلیها را خوشحال میکرد. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
اگر موذیانه خندیدن به بدبیاریها و سستیهای کسانی که صدمهای به ما نرساندهاند شوخطبعی به شمار میآید، آرزو میکنم خداوند مرا هر روز بیش از دیروز کسالتآور بکند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
او یکیدو تا دختر زیر سر داشت، با آنها به امید پیشرفت سریع، دوستیای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن میکرد. نمیتوانست به دختر آنطوری فکر کند، نمیتوانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و بهشدت از فکر عریانکردن او میترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
شما هرچه به ذهنتان میآید را به زبان میآورید. تمام برنامههایتان را اعلام میکنید این درست کاری است که یک خانم واقعی انجام نمیدهد. شما تمام کارتهایتان را روی میز میگذارید درحالیکه یک خانم واقعی کارتهایش را زیر میز قایم میکند خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
به نظرم اگر عاشق کسی شدید نباید با او ازدواج کنید: چون بیچارهتان میکند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
اگر مردم فکر میکردند که ازدواج نمیکردند. هرقدر هم که فکر کنید در آخر باید به شانستان متوسل بشوید. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
وقتی با زن جماعت وارد گفتگو میشوی زود توقع میکنند که باهاشان ازدواج کنی. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
من دور دنیا را گشتم تا حقیقت را پیدا کنم. البته جاهای زیبا زیاد دیدم؛اما گرما و پشهها و بوها! سفر باعث شد آن دنیای زیبایی که در خیالم برای خودم به تصویر کشیده بودم ویران شود. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
من عاشق مسافرت بودم. اما آخرش این شد که به رم و آتن سفر کردم. خب، همه چیز خوب بود اما از قسمتهای باستانی این شهرها چیزی جز خرابه باقی نمانده است و شکوه و عظمت آنها هم فرقی با چلتنهامِ خودمان ندارد. از اینکه دوباره به خانه برگشم خوشحال بودم. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
آدمها هرجا که باشند صبح و شب همیشه همان کارهای تکراری را انجام میدهند، نه؟ تنها راهی که این ملالت را از ذهنمان دور کنیم این است که یک جا ساکن شویم و یک شغل مشخصی را انجام دهیم. آن وقت دیگر به آن فکر نخواهیم کرد. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعهها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظهاش را میکردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او میگذاشتند، به او میگفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زنقابل اعتماد بود، مردها بیچونوچرا در او آرام میگرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان میخریدند، طغیان میکردند و خشمگین میشدند، اما هرگز لحظهای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمیبردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، اینجا و آنجا وزیده میشدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار میشدند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شدهایم یک مرد از مرد بودن لذت میبرد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت میبرد: حداقل ما حدس میزنیم که لذت میبرد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. میتوانید از جمع کردن پولهایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، میتوانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه میدهد و میگوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی به یک شغل تروتمیز و آبرومند عادت میکنید دیگر نمیتوانید زن یک مرد فقیر بشوید. خیلی دخترهای سرحال و شادابی را دیدهام که با ازدواج، به خرحمالهای کثیف و پیر تبدیل شدهاند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
پدرم همیشه میگفت که زنها و مردها زاده شدهاند که همدیگر را به مرز جنون برسانند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
مردهای بیتجربه هم فکر میکنند در وجود زنها چیز خاصی هست که مردها آن را ندارند. اینهمه ازدواج، حاصل این طرز فکر است. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو