لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر می‌رسید. زیر چشم هایش دایره‌های سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان می‌داد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطاف‌پذیری سابق را نداشت. کسی که داشت می‌مرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان می‌داد.