جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
دیوید بالداچی
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمیآید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر میرسید. زیر چشم هایش دایرههای سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان میداد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطافپذیری سابق را نداشت. کسی که داشت میمرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان میداد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بعدها لیزی برای جک عکسی فرستاده بود که همان لباس ورزشی را به تن داشت و در حال پختن هات داگ روی کباب پز بود و انبوه برف پشت سرش به چشم میخورد. همان عکس باعث شده بود بتواند از یک نبرد جهنمی به نبرد جهنمی دیگر برود: همسرش و لبخندش. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مگر کسی هم بود که نترسد و وحشت زده نشود؟ آخرین سفر. همان سفری که هرکس به تنهایی پشت سر میگذاشت. آن هم بدون حضور تسلی بخش یک همراه و مصاحب. و در صورتی که کسی ایمان و اعتقاد هم نداشت به این اطمینان خاطر هم نمیرسید که در انتهای مسیر چیزی منتظرش است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
زوج میانسالی برای سگ سیاه تپلشان توپهای تنیس پرت میکردند. درحینی که سگ در پی توپ میدوید، آنها دست همدیگر را گرفته و به مسیرشان ادامه دادند.
جنا لحظه ای با دقت نگاهشان کرد و گفت: درستش این است که سرانجام به اینجا برسد.
جک نگاهش کرد: چی؟
جنا به زوج میانسال اشاره کرد و گفت: زندگی، ازدواج و پیرشدن در کنار هم. یک نفر باشد که دستش را بگیری. بعد لبخند زد و ادامه داد: یا سگ چاقی که برایش توپ بیندازی.
جک به زوج سالخورده نگاه کرد: حق با توست؛ درستش این است که عاقبت به اینجا برسد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را میزد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
اموری که جک و البته بیشتر مردم، همیشه با قدرنشناسی و با ناسپاسی از کنارش رد میشوند، حالا در دوران بهبودی دور از ذهنش حکم پیروزیهای جزئی ولی با اهمیتی را داشتند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
من هرگز از دوست داشتن تو دست نمیکشم. حتی مرگ هم آن قدر قدرتمند نیست که بر احساس من به تو غلبه کند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
داشتن اعتماد به نفس هیچ اشکالی ندارد؛ ولی به خودت مغرور نشو. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار گاهی وقتها چیزی کار نمیکند؛ مگر این که واقعا بهش احتیاج داشته باشی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
اگر همه میتوانستند طوری زندگی کنند که خطر مرگ زودرس تهدیدشان کند، دنیا جای خیلی بهتری میشد.
واقعا درسته تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار همیشه علم، هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
و حالا میدانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد، گرچه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بپد، ارزشمند بود، ولی او نمیتوانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام بدهد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است نه پنهان ماندن و ذخیره شدن تابستان آن سال دیوید بالداچی
همیشه اوج تاریکی پیش از فرا رسیدن سحرگاه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
او روی این صفحات، قلب خود را به روی کسی گشوده بود که بیش از هر کسی تحسین میکرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشمهای میکی بود که جک از مدتها پیش در چشمهای دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار هر بار که جک لبخند میکی را میدید یا صدای خنده اش را به خاطر اظهار نظر بامزه ای میشنید، بیش از پیش جان میگرفت. تابستان آن سال دیوید بالداچی
آنچه که واقعا مهم است، عمل است نه حرف. معنی و مفهوم عشق ورزی به دیگران در عمل مشخص میشود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بازسازی فانوسهای دریایی راحتتر از بازسازی یک رابطه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
تو باید به گذشته احترام بگذاری.
هرگز نباید گذشته را فراموش کنی؛ ولی نمیتوانی در گذشته زندگی کنی تابستان آن سال دیوید بالداچی
انسان همیشه خودش را مقصر میداند، حتی اگر کاری از دستش برنیاید تا جلوی آن را بگیرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بزرگ شدن بچهها که اشکالی ندارد؛ چیزی که ما نمیخواهیم؛ این است که همان قدر که بزرگ میشوند، از ما دور شوند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است؛ نه برای پنهان ماندن و ذخیره شدن… و وجود تو لبریز از عشق و محبتی است که باید به دیگران هدیه کرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
گاهی وقتها مجبور میشوی کاری راانجام بدهی که دوست نداری. تابستان آن سال دیوید بالداچی
خیلی غمانگیز است که در زندگیات خیلی دیر به با اهمیتترین مسائل زندگی پی ببری، زمانی که دیگر خیلی دیر شده و نمیتوانی کاری کنی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
صرف نظر از اینکه چه کاری انجام میدهی و با چه میزان سرسختی مبارزه میکنی، باز هم گاهی وقتها زندگی اصلا منطقی نیست. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مسئله این نیست که زمان همه زخمها را تسکین میدهد، بلکه گذشت سالهای عمر به ما اجازه میدهد به روش خاص خود با اندوهمان آشتی کنیم. تابستان آن سال دیوید بالداچی