سرانجام دکتر پرسید: "جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟"
"تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!"
"به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم."
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: "به خاطر آن ها."
"ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است."
جک سری تکان داد: "مهم نیست."
"چه چیزی؟"
"وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری."