اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد.