holy.mary
آخرین فعالیتها
-
از گیرنده شناخته نشد :
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همانجا که خودخواهیهای حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. (...)
-
از گیرنده شناخته نشد :
هر نهضت بزرگی که به جوشش میآید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع میشود. (...)
-
از الدورادو :
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای ... (...)
-
از الدورادو :
من اشتباه میکردم. از هیچ مرزی نمیشود راحت گذشت. پشت سر حتماً باید از چیزی دل کند. فکر کردیم میشود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای ترک وطن باید از پوست خود جدا شد. نبودن سیمهای خاردار ومامورهای مرزی چیزی را عوض نمیکند. برادرم را مثل لنگه کفشی که کسی در یک مسابقه دو گم میکند پشت سرم رها کردم. هیچ مرزی به انسان اجازه نمیدهد با خیال راحت از ... (...)
-
برای در غرب خبری نیست نوشت :
این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه به هیچ وجه یک ماجرای قهرمانی است. زیرا مرگ برای کسانی که با آن دست به گریبانندماجرا به شمار نمیآید. این کتاب از نسلی از انسانها سخن میگویدکه چگونه جسمشان رااز مهلکه به در بردند ولی زندگی شان در جنگ نابود شد. (از صفحه اخر کتاب)
-
از در غرب خبری نیست :
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که ... (...)
-
از در غرب خبری نیست :
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دکمهی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه ... (...)
-
از در غرب خبری نیست :
یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری میتواند آنها را دوست ما کند. (...)
-
از در غرب خبری نیست :
مردم زبان ما را نخواهند فهمید، چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار و پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سر کارش بر میگردد و جنگ را فراموش میکند. ونسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و نا آشناست و مارا از خود خواهد راند. ما انقدر سطحی ... (...)
-
از در غرب خبری نیست :
اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامه زندگی مان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاری میتوانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است. کشتن. اولین حرفه و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است: مرگ. بعدها چه بر سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟ (...)
-
از در غرب خبری نیست :
امروز صحنههای دوران جوانی را مرور میکنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها میگذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را میسوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟ مثل بچهها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن ... (...)
-
از در غرب خبری نیست :
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما ... (...)
-
از در غرب خبری نیست :
کروپ آدم پرمغزی است و عقیده دارد که اعلان جنگ باید مثل جشنهای عمومی ورودی و دسته موزیک داشته باشد. درست مثل مراسم گاوبازی منتها به جای گاو ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق به وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دسته ای که طرف دیگر را مغلوب کرد فاتح اعلام شود. این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگ ... (...)
-
از داستانهای کوتاه ایتالو کالوینو 3 (چه کسی در دریا مین کاشت) :
خدا را شکر که آدم هایی مثل او، یعنی نژاد آدمهای درست و حسابی هم وجود داشت. نژادی با پوستی صاف و نرم، که مو در بینی و گوش داشتند و پرههای بینی شان به قرص و محکمی پایههای یک مبل توپر بود؛ نژادی پر طمطراق، سرشار از افتخار، پر زرق و برق با گردنبند و عینک شاخی و دوربین تک چشمی و سمعک و دندانهای مصنوعی؛ نژادی که قرنها ... (...)
-
برای بیابان تاتارها نوشت :
پیام کتاب این بود که همه ما دنبال چیزی هستیم که به زندگیمون معنایی بدیم و لذت واهی رسیدن به هدفمون باعث میشه قشنگیهای مسیر رو از دست بدیم. نکته جالبی که این کتاب داشت نشون دادن گذر زمان بود که وقتی اتفاق خاصی در جریان نیست ریتم کتاب هم کند میشه و کسالت باره و وقتی اتفاقات مهم در جریانند گذر زمان هم سریع میشه. در کل فکر میکنم کتابی باشه که ارزش اینو داشته باشه بعدا هم بارها بخونمش.
-
از بیابان تاتارها :
زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به ... (...)
-
از بیابان تاتارها :
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنجهای دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیزتر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجههای محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژورها و کنار شیشههای دواست. ... (...)
-
برای دوران کودکی نوشت :
در میان یک زندگی پر مشقت و یکنواخت مصیبت هم خود جشنی است و آتش سوزی مایه تفریح، همچنان که در یک چهره بی رنگ جای زخم حکم زینت و زیبایی دارد.