غمی نبود، اگر چنین نبود. سیاهی گاهی خوشایندتر، و شب هرچه تیرهتر، خیز و خزش بر شبرو آسانتر. غم مرز و پرابست قلعه نیست. این از چشم هیچیک از مردان پوشیده نمانده. آشنایند و شناسا. آنهم گاهی که یکی از ایشان دختری را در خانهای و خانهای را در قلعهای نشان کرده باشد. چنین مردی، خشت چنان خانهای را نیز میشناسد. به گریزگاه و درروها، به سوراخ سمبههایش آشناست. در هر آن میتواند طرح خانه، دیوار و درخت را در یاد نقش زند و خود را در هر کجای آن ببیند. به ستیز و گریز میتواند بیندیشد و از هزار دیوار در خیال برجهد و هزار بام و کوچه از زیر پای بدر کند.