احساس میکردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار میکشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشفشده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از اینکه بیرون از آن دیوارها، خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسهها، مردم فقط روز را به شب میرساندند و اجازه میدادند زمان باارزششان صرف مسابقات فوتبال و برنامههای بیمحتوای رادیویی شود و از اینکه به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمیکردند کاملاً شاد و خوشحال بودند.