روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادی‌هایی که می‌توانی با کم‌ترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر می‌دانستم پس از آن همه رنج‌ها و نابه‌سامانی‌ها تو را می‌توانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنین‌تری تحمل‌شان می‌کردم.
دیده‌ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیده‌ام که چه طور یک "رندی" کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشه‌های خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمی‌آورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته‌ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده‌ام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه‌یی می‌مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک‌ها بر گونه‌اش جاری است صدای خنده‌اش به آسمان می‌رود… تو به همان اندازه بی‌آلایش و معصومی.