آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند.