تمام گرمای زمین، همهٔ بادها و آفتاب‌های عالم در وجود مادی من سرشار می‌شوند؛ تو را به خود می‌فشارم، همهٔ دردهای طبیعت، شادترین دردها، خوش‌بخت‌ترین دردها در تن من لبریز می‌شود… در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون ابری خواهم بارید چون کوهی به آتش فشانی خواهم پرداخت و چون درختی، از لذت جوانه زدن از لذت خالی شدن بهره‌ور خواهم شد…
در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون طبیعت سرمستی که به هنگام بهار همهٔ عقده‌های سرشار تنش را به صورت برگ‌ها و چشمه‌ها از وجود خویش بیرون می‌ریزد، به خلسهٔ آسایش و خالی شدن خواهم پیوست و همهٔ بهاران را در این زایش عظیم احساس خواهم کرد…
و در همین لحظهٔ خدایی است که چون خدایی می‌توانم همهٔ این طغیان‌ها را به فرمان خود بگیرم. بگویم "نه!" و همهٔ آن چیزی را که تو "دیوانگی" نام نهاده‌ای مغلوب کنم…
آیدا، این منم؛ چرا مغرور نباشم؟
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی می‌زنم. این قدرت تویی آیدای من! چرا مغرور نباشم؟ چه گونه می‌توانم مغرور نباشم؟