آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرتهای ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
من خود از پستی میگریزم؛ این است که نمیخواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزشهای حیوانی بازمیدارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار میکنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی.