آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعهام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصلهها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با نالهیی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم!