شب خالی کشنده‌یی را می‌گذرانم. به هیچ قوه‌یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود می‌داشت تا من امشب دست به دامانش می‌زدم و ازش می‌خواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشم‌هایم چشم‌هایت را ببیند تو را به من می‌رسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط.