چشمهایت با همهٔ مهربانیهای عالم به من نگاه میکنند؛ لبهایت با عطش همهٔ عالم مرا میبوسند؛ دستهایت با همهٔ نوازشها به سرم کشیده میشود؛ لبهای مرا میگذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسیهای مرا به نوازش دستانم رها میکنی؛ حتی تن گرمت را با گشادهدستی به من تفویض میکنی؛ به تن من که، میکوشد با پرستش آن، دست کم ذرهیی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشادهدستی و اطمینان به تن من میسپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دستناخورده به تو خود بازگرداند…