"آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی "اوه، این طور نگاهم نکن!" در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی "اوه! آخه این چه کاریه؟" و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که "لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی" ، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.