وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادی‌ها و پیروزی‌ها و کامکاری‌هاست. اما اگر روزی لبان تو را بی‌خنده، زبانت را بی‌سخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتش‌سوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمی‌توانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیان‌کنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه می‌دارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بی‌خنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده مانده‌ام: کم‌ترین بی‌مهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند.