دیشب ناگهان یاد نقشهیی افتادم که برای خانهمان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزهای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سالها در آن خانه، بر فراز تپهیی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کردهام!
کتیبهیی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را میشکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگیها گریختهایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود میآیی، خلوت ما را مقدس شمار!