به خانهیی میاندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانهیی میاندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانهیی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان میشمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من میدهند، اکسیری حیاتبخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانهیی که در آن، اگر من نیز همراه و همپای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمیشود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمیکشند، و اگر چیزی بیاهمیت را از یاد ببرم، مرا به بیخیالی و لاابالیگری متهم نمیکنند!
خانهیی که مرغها بر شاخههای درختانش لانه میکنند، زیرا محبت و ایمنی را میبینند که در فضای آن موج میزند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر میدهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری میکنند.
خانهیی که شبهای درازش، با صدای باران بر سفالهای بام، شاهد ستایشهای من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدفها یاریم خواهد کرد.