سعی میکنم تصور کنم که چه کار میکنی، بُهتزده از خودم میپرسم چرا اینجا نیستی. با خودم میگویم اگر چیزی قرار بود طبق تنها اصولی که میشناسم -که همان شور عشق و زندگیست باشد، این بود که تو فردا با من به خانه برگردی و ما شبی را که با هم آغاز کردهایم، با هم تمام کنیم. اما این را میدانم که این فکری واهیست مثل بقیهٔ چیزهای زندگی.