آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۵ دسامبر ۱۹۴۹
نوئلت مبارک دورا! چون که شادی در دل آنها که همدیگر را دوست دارند ممکن است تا مدتی در تنهایی و خاموشی بماند (امروز روز میلاد است. عید پاک، روز رستاخیز است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بریدههایی از رمان نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق)
نوشته جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علیرغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمیگردی. الآن هر چقدر که میتوانی، استراحت کن. دیگر این جداییهای طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت میآیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن اینها خوشی بزرگی در من شکل میگیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم. شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچکس نمیشود. دیوانه هستم و فقط یک چیز میتواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته میدانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحملناپذیر را با این جنبههایش پذیرفتهای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آگاهم احساس کنم. و آن را در نامهات احساس کردم و قلبم که داشت سال میخورد و میخشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شبزندهداری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتیام را بازیابم، نیرو و سرزندگیام را. الآن انگار بهاندازهٔ نم اسفنجی خون در رگهایم دارم و بهاندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همانطور که این کار را میکنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یکبار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علیرغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمیشود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی میشود! زندگی چهرهای ندارد بهجز چهرهٔ تو. دستت را میگیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شیرینکم، خستهٔ من، عشق نازنین من، گردنت را میبوسم، برایت تعریف میکنم، تو را زندانی میکنم. فردا خیلی زود به اینجا میرسد و خلاصه ما دو نفر! شب بهخیر. تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو. من همین را انتظار میکشم، تو را انتظار میکشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار که کامل خودم را به تو سپردهام! کاش دستکم امروز با کلمات عشق و محبت من تمام شود.
بخواب، استراحت کن. بهزودی کنار هم بیدار خواهیم شد. آن روز، دیگر بار، روز خوشبختی خواهد بود. اما من تا آن روز گام به گام همراهت هستم و آرام میبوسمت تا خوابت به هم نریزد و خستگیات بیشتر نشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اکنون میدانم که عشق برای همه چیز کافیست و باید دوباره روزها را زیست و یأس را به خاموشی و فراموشی سپرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۵ دسامبر ۱۹۴۹
تو زیباترین و بالابلندترین خواهی بود. دور از من. اما حتی در اتاقی تنها، بزرگترین خوشی، توانایی ستایش کسیست که دوستش داریم. امشب فقط به تو فکر خواهم کرد، عشق من. به موفقیت تو. به تو گوش میدهم، از دور… و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میبینی، برایت نامهٔ عاشقانه مینویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن میکند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن میپوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همانطور که دوستت دارم، همانطور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذرهای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامهام را میخوانی، تو زیبا و بینظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش میگرفتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خود زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. خوب میدانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت ندارد که آدمها بهتر میشوند و همیشه به اینکه چه چیزهایی را از دست دادهام، واقفم. اما آدم کمابیش میپذیرد که کیست و چه میکند. اینطور است که آدم بهراستی بزرگ میشود، مرد میشود. با تو خودم را مرد حس میکنم. بیتردید از همین روست که همیشه حس قدردانی عظیمی به عشقم آمیخته است. و تنها نگرانیام این است که شک دارم بتوانم آنقدر که به من بخشیدهای، نثارت کنم. من با هر یک از اشکهایت گریه میکنم، چون خودم را بیچاره و ناتوان احساس میکنم. چون اینطور بیدستوپا ماندهام، با این فریاد بلند محبت و فداکاری که باید فرو بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. میدانم که در وجود هر کس تنهاییای هست که هیچکس نمیتواند به آن دست یابد. این بخشیست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمیکنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقیاش، میدانم که غمی از غمهایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشیای در میانهٔ خوشیهایت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من بهاعتمادی که تو بلدی به من بدهی، زندهام و به امید عشق تو. این همه چیز است.
به امید دیداری خیلی زود، عشق من. خیلی زود. دوستت دارم و منتظرم تا درمان شوم که بالأخره تو را برابر خودم داشته باشم. با من بمان -و دوستم داشته باش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به عشق تو اما ایمان دارم. شجاع باش و مرا ببخش! یادت نرود که هیچ وقت اینقدر دوستت نداشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی نمانده، پیروزی کوچک من! خوشحال میشوم اگر زشت باشی (همانطور که خودت میگویی). خودت میدانی که این یکی از رؤیاهایم است. چشمهای شرورت را میبوسم -عشق من… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق تو سرشارم میکند. یقین شکوهمندی که اینک با آن زندگی میکنم عزمم را جزم کرده و خوشی عمیقی در دلم نشانده. میخواهم از تو تشکر کنم، دیگر بار و دیگر بار. مثل کسی که از همراهی شریکی بیهمتا تشکر میکند. تو را در مقام زنی که دوستش میدارم میبوسم؛ با تمام توانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامهات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامهها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن میدانی که من خاطرجمعم. تو این اضطرابهای بیهوده را از وجودم زدودهای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شدهایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان ردوبدل کنیم. طبعاً اجتنابناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و میتوانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر میخواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگیای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن میدانم که از پسش برمیآیم چون بهجای اینکه خستگیام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز اینطور بهتمامی که خودم را به تو سپردهام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشیست که لبریزِ تخیل است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال باش. استراحت کن. کار کن. توانت را احیا کن؛ چرا که آنچه تو را بزرگ کند، ما را بزرگ میکند. انرژیات را هدر نده. به آن نیاز داریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار آنطور که من هم خودم را به تو میسپارم؛ تمام و کمال. هرچه بیشتر بدهیم بیشتر به دست میآوریم. این قانون است. من هرگز در زندگی بهاندازهٔ الآن که خودم را بهتمامی به تو سپردهام، احساس امنیت نکردهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که بدانم آنجایی، که روی بودنت و بودنم با تو حساب کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. این کاریست که انجام دادهام، بارها تکرار کردهام، همین.
باز هم تکرارش میکنم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختیمان زندگی میکنم که انگار تا کنون زندگی نکردهام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامهای قشنگ، آره! رؤیا میبافم، خیالپردازی میکنم. چشمهای تو را میبینم، دهانت را، تشنهام. صبر کن، دارم مینوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباسهایم را پرو میکردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوشهای ریز همه جا. موهایم سیخسیخی و توفانزده. لاغر. پفکرده. فقط چشمهایم باقی مانده… تازه، آنها هم بیروح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شدهام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد میآورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمیکنم. روزهای بد. بگذریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مرسی از اینکه مرا از جزئیات نزدیکبینی کاترین که پرسیده بودم باخبر کردی. تو بهندرت از ژان برایم حرف میزنی. چرا؟ با این حال، من فهمیدهام که او به تو شبیه است و با این سنّ کمشخصیتش مثل توست. درست است؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمیات را درک میکنم. این حالت زودرنجیات را درک میکنم که چنان حاد میشود که گاهی روحیهات را نابود میکند. ناامیدیات را درک میکنم که حتی به مرگ روحیهات هم ختم میشود؛ من ناامیدیات را درک میکنم؛ ازدسترفتن انرژیات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهاییات را درک میکنم. فقط یک نکته برایم مبهم میماند: ترست از این سکوتِ من که بهاجبار پیش میآید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالیها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانهای از من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم میکند. اینکه نسبت به همه چیز بیاعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که میتوانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر میتوانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت مینویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو میگیرند و آن حالوهوای شهری را از دست میدهند. کاترین از یک چشم نزدیکبین شده که مجبورش میکند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث میشود چشمش بهطرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیکبینی گرفته و وقتی استفادهاش میکند این حالت از بین میرود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را میبینم که اینطور ابلهانه از شکل افتاده غمگین میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عصبانیام از اینکه فهمیدم در خیابانهای پاریس وسط کنجکاوی خلایق مشغول فیلمبرداری بودهای. بخشی از ضعف و تحلیل بدنیام در آمریکای جنوبی از سرِ همین بود که نمیتوانستم بهلحاظ جسمی تحمل کنم برای هر کس که از راه میرسد، اینقدر نطق کنم. تو هم همینطور. تو هم برای این ساخته نشدهای، بهرغم شغلت. فقط امیدوارم که در استودیو همه چیز درست شود. بخصوص امیدوارم که زود تمامش کنی. فکر نمیکنم بتوانم این آدمهای سبکسری را که دوروبرت هستند، یک نصفهروز هم تحمل کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامهات نباشم. نامهات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشیات میگفتی و من برای اولینبار احساس کردم که با تو یکی شدهام، در چیزی جز عشق وحشی و ازهمگسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه میشد و مرا به آسودهترین آرامش میرساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی اینها را بگویی و همهٔ اینها را انجام میدهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنونویل را یادت هست؟ شب، درختهای زیبا، ماهیهایی که از آب بیرون میپریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی میکردم. من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیارهٔ بیرحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. میترسیدم از چرخش عقربه و دلم میخواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف میزدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمامنشدنی به نظر میرسد. وقتی بهسوی تو کشیده میشوم، قلبم در سینه میکوبد و خودم را لو میدهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهمآمیخته. بهجز عشق، چیزی برایت نمیفرستم. با شور عشقی شدید میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سوای همهٔ اینها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمیکشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش میشد عقب بیفتد! میبینی که باید هر کار میتوانی بکنی که تعادل روحی و جسمیات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم اینها را به تو بگویم. اگر تسلیم میشدم تو فقط فریادی میشنیدی که مدام تو را طلب میکرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که میخواهم زندگی کنم و تو زندگی میکنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس میکنم خودم هم دیوانه شدهام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میبینی؟ حتی اگر با تو مخالف باشم، در جبههٔ تو میمانم و… پس نترس! … نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نترس، عشق من. من میمانم و خواهم ماند با تو همیشه و همه جا. اما خواهش میکنم آرام باش، شکیبا باش، از خودت مراقبت کن، خوب مراقبت کن و برنگرد مگر اینکه هر چه را آن منطقه میتوانسته به تو بدهد، گرفته باشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشقم نسبت به تو، حساسیتی در من به وجود آورده که از خودم فراتر میرود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس میکنم از نو زنده شدهام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آمادهام. آی عشق من، کاش میدانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچکس با خودش فکر نمیکند که من از جنس فولاد نیستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامهای از تو میرسید. نمیتوانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامهات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامهات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحتکننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق میکنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی میوزید. روز، آرام، به این فلاتهای سرد و سنگدل رو میکند. بیکسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامهات با سه قطار و یک اتوبوس سفر میکند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر میگذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شبهنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بیاندازه میبوسمت، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمیکنم. خوب میدانم که شیرینی و آرامشی که به من دادهای مثل فتوحاتیست که در معرض ازدسترفتن باشد. اما من تو را برگزیدهام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی میکنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس میکنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمیخواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث میکنیم و بعد میخندی همانطور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکردهای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن میتوانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفتهام! باز هم دو یا سه روز آشفتهحالی، چون این آشفتگی درونیست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بیصدا. دیوانه شدهام و از آن میترسم. اما خواب همه چیز را مرتب میکند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساسکردن و لمسکردن تو بودم و میتوانستم این خوشبختی وصفناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، بهقدری خوشبخت که هیچ وقت تابهحال نبودهام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم میگویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت مینوشتم. فردا صبح از سر میگیرمش. اما آنقدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، اینقدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف میزدم؛ باید همانطور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانهام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت میدانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبودهام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی میکنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحهدارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه میکنی؟ ماه اینجا از پشت کاجها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خستهتر از آن بودم که فکر کنم. v نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما از یک شالوده آفریده شدهایم در یک تن. میبوسمت با عشق و تمنایی که وجودم را آکنده. منتظرت هستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماههای سختی آنجا گذراندهام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندیها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام اینها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کمکم مثل تو دارم به تقدیر فکر میکنم. برنامهام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت میکند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو میدویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در فکرم هر چه را مربوط به تو بود زیر و زبر کردم. حاصلش اما فقط شور و هیجانی بزرگ بود، اعتمادی بیانتها؛ قدرشناسی روحی و جسمی و خلاصه خوشحالترین و غمگینترین عشقی که میتواند وجود داشته باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازهترین فکرم تا کهنهترینش تو بودهای، تکیهگاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمیپذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستیام میطلبم، تو را بیهیچ کموکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم میخندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من میگویی میدانستم و با تو از آنها رنج میبردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشتهای و من پیشاپیش تو میدوم و چند روز دیگر آرامش برقرار میشود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق میگذرد و گاهی رنجآور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان میدهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهرهای که نمیتوانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه میگذاشتم که همین مرا از توان میانداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، اینها چیزیست که مرا به زندگی وا میدارد و مرا به ورای خودم میبرد. با تو به انتظارشان مینشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو بهزودی این صورت پرفروغی را که دوستش دارم به من برمیگردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را میبوسم همانطور که قرنهاست میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعلهورش کن، با من و برای من -مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافیست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم بهعبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عشق من! دوستت دارم. دوستت دارم. هیچ وقت تا این حد دوستت نداشتهام.
م. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو تنها کسی در دنیا هستی که میتوانم برای آرام شدن بهسمتش بروم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمیتوانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوبارهمان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زدهام با چشمانی که بهاختیار بستهام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. اینطور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوءتفاهمی» بزرگ تن دهم. آدمها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمیکنند که جلوی بچهها چه میگویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانهات آمدم. دلهرههای مرا خوب به یاد بیاور. میترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد میزدی: «هیچکس نیست! من دیگر نمیتوانستم، میفهمی؟ همه را فرستادهام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم میخواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کندوکاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی میکنید، اما بهخاطر بچهها شکلی از با هم بودن را حفظ کردهاید.
بهجز این چطور میشد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گلهای است که از تو داشتهام. خودت چطور توانستهای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز جور شد تا دوباره مرا به باور برساند. چرا سرنوشت بار دیگر ما را روبهروی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید میبود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
صبح، جمعه، ۱۶اوت ۱۹۴۹
عزیزم،
این هم آخرین نامهٔ من. این هم آخرین گام قبل از به هم رسیدنمان. با فکرش هم میلرزم. امروز میتوانم با امید بسیار با این ساعت رو در رو شوم و دیگر آن سرگیجهٔ وحشتناک را حس نکنم که این اواخر فقط با فکر به بودن دوباره در کنار تو به سراغم میآمد. اضطرابی غیرمنطقی که قلبم را با هزار ترس مبهم و توصیفناشدنی تنگ کرده بود کاملاً از بین رفته و جایش را به نگرانیای طبیعی داده است که خب، معمولی است؛ نگرانیهایی که بهشکلی مرموز و غیرمنتظره سر میرسد اما الآن در نابترین سرخوشی غوطهورم و تشنهٔ آرامشی هستم که دلِ گرفته سزاوارش است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عکسی از خودم میفرستم برایت حین ورزشی که این روزها اغلب انجام میدهم. امیدوارم آخریاش را در پانزده روز آینده انجام دهم. آن هم جلوی تو! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمیتوانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمینهای سرد و بیروح فکر کنم. فراموشم کردهای؟ من که همیشه رو بهسوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیادهرو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم میبوسمت و به خودم میفشارمت. زیباروی من، بهزودی میبینمت. تو را میبوسم و نمیتوانم از تو جدا شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که بدون تو دل و جرأتم را از دست میدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ده روز بدون تو، در جدال با این زندگی احمقانه که از سر میگذرانم! ده روز با نگرانیهایم، با انتظارم برای تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر بخواهم از تمام آنچه در من ایجاد کردهای برایت بگویم باید تا ابد حرف بزنم. دوستت دارم. منتظرت هستم.
م. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی پیش میآید که وقتی دارم گله میکنم مچ خودم را میگیرم و میفهمم که دارم به تو حسادت میکنم. با اینکه این سفر سخت است، دلم میخواست توی جیب تو بودم و در بیشهزار مرا به گردش میبردی و مثلاً در جشن بومی شرکت میکردم. اعتراف میکنم که از عبارت جلوی خانمها با «کلاههای پردار» خوشم نمیآید مخصوصاً اگر زیبا باشند، اما قطعاً این واکنشی کاملاً شخصی است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! برای من چه هستی تو! چه هستی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باز هم تو سرحال و سرزنده در منی. کاش میدانستی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه میکنی و به چه فکر میکنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. میبوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود میلرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام روز همه به من گفتند «دکتر» ، «پروفسور» ، عناوین افتخاری. بیشتر از هر چیز از همین خسته شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامتهایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاریست که میتوانیم بکنیم. اینها اما علامتهاییست از جانب آنها که هیچ چیز نمیتواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آنها میپیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. میبوسمت باز. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیدانم دلم میخواهد تو را در فرودگاه ببینم یا نه. با فکر دیدن تو جلوی خودم از شادی میلرزم، اما آنجا مردم هم هستند و من دوست دارم تو تنها جلوی من باشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برگرد پیش من، عشق من؛ زود بیا کنارم. دوستت دارم. تمنای تو را دارم. دیگر نمیتوانم. هر چه زودتر میتوانی برگرد، در ضمن خواهش میکنم برایم بنویس، هرچه بیشتر که میتوانی… حتی در سفر. دوستت دارم. منتظرت هستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامههایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمیتوان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمیتوان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر میدانستی عزیزم که چه انقلاب تمامعیاری در من بیدار کردهای، شاید باور میکردی که… البته خیلی چیزهاست که به آنها باور داری. خلاصه، دربارهٔ اینها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط میخواهم بدانی که خواندن این افسانه بهنوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو میسپارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیتوانیم همیشه همانطور که دلمان میخواهد زندگی کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم عشق نازنینم، با تمام جانم، با تمام هستیام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما این هم واقعیت دارد که من ترجیح میدهم با تو بهسوی ویرانی شتاب کنم تا اینکه یک خلوت آسوده داشته باشم. در هر حال، همه چیز به نیروی ما بستگی دارد، از این است که نمیتوانیم خودمان را از بدبختی رها کنیم مگر اینکه تا مرز از پا درآمدن بجنگیم. و من تو را چنان شدید دوست دارم که همین کفایت میکند تا به من انرژی بیانتهایی بدهد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام زندگیام بهدنبال همدستیِ تمامعیار (در معنای زیبایش) با انسانی بودم. با تو یافتمش و همزمان معنایی نو جستم برای زندگی. حالا شاید واقعاً بتوانیم تلاش کنیم که خودمان را فراتر از همه چیز بنشانیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همینطور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بنبست میدیدم، آرزو میکردم که ای کاش عهدی فراتر از اینها وجود میداشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند میداد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایشبرانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت دارد که هرگز در چیزی امید نبستهام، مگر عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنقدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو میشکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
راستش زندگی برایم همین رفتن بهضرورت به میدی یا جاهای دیگر است، همراهی کسانی که دورم را گرفتهاند، ترک گاهگاه تو، تلاش در توضیح رنجهای بیهوده، انتخاب نیکی تا حد ممکن. تمام اینها که بهحرف بهراحتی قابل تصورند، در عمل در برابر کسی مثل تو تحملناپذیر میشوند. پیامد این زندگی و هر تداعیاش بر رفتار تو اثر دارد، من این را میدانم. کافیست صورتت در هم برود تا همه چیز برایم تمام شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه در دل داری به من بگو، هرچه در سرت میگذرد. هیچ چیز را حذف نکن، حتی اگر فکر میکنی ممکن است مرا ناراحت کند. از غصهات با من حرف بزن.
همه چیز را به من بگو. دوستت دارم و هیچ چیز مرا بهاندازهٔ این ناراحت نمیکند که بدانم تو غمگینی و دلیلش را ندانم و نتوانم کمکت کنم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آرام باش و مخصوصاً مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش. وقتی به سلامتیات فکر میکنم بر خود میلرزم و حدس میزنم با این آبوهوای شوم آسیبپذیرتر شده باشد. تمام آدمها مطمئناً سزاوار سلامتی هستند. عشق من، عشق نازنینم، خیلی مراقب خودت باش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیدانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز بهاندازهٔ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگیام را بهتمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمیطلبم و نمیخواهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حالت روحی. بهتر. سراپا عشقم و چیزی جز عشق نیستم و با اینکه روزها بهنظرم دراز میآیند، قابل تحملتر شدهاند. حالم در ماه اوت باز بهتر خواهد شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوشهایت را ببند. مرا بهشدت دوست داشته باش، بهشدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چارهای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بیآنکه به زانو درآییم. اینطور دوستت داشتهام. اینطور دوستت خواهم داشت و اگر میخواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چارهاش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو میگویم، آنقدر عمیق احساس میکنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف میزنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لبهایم جا میماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم میخورم که آنقدر برایم میارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنجهای ممکن وحشتناکتر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو بههمریخته از عذاب وجدان، نیمهویران و در تمنای عشقی بهدستنیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک میکنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما میدانم که زمانی از راه میرسد که حضور خودت و حضور زندگیات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بیرحم میکند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و میدانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کردهای. من هم سعی میکنم همینطور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید روزی حق داشته باشیم به این جمله رجوع کنیم: عشق زیاد معجزات زیادتری میکند! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که میطلبی باعث ویرانی همه چیز میشود، خواهش میکنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمیآید، هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم، ما نباید کاری بهجز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قویترین و بهترین شکلی که میتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژیاش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پردهپوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم میرسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزهای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری میتوانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا میرسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل میکنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه میتوانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا میکند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بیتو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ میبوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش میفشرم. روزها میگذرند، اما کُند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اکسیژنی در نامههایت هست که اینجا کم میآورم. اگر تو ساکت باشی، من کمکم میپژمرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم که وقتی از تو دورم دربارهٔ تمام امور مربوط به تو یک خواسته بیشتر ندارم: اینکه بدانم تو در اتاقی که درش از داخل قفل شده تنها ماندهای تا من برگردم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و به محبت و درک تو نیازمندم. نامهات آنقدر خوب است و از آنچه در تو میپسندم سرشار است که باید عشقم را برایت فریاد بکشم و این کار را خوب بلدم و مطمئنم که تو از من خواهی پذیرفت، هر چقدر احمقانه و ناچیز هم که باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان.» از چه میهراسی؟ نمیدانی این هراس که نوشتهای، هراسی صدبرابر بزرگتر بر دلم هوار میکند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبهرویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقتها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر میکنم. ما گاهی از پاریس متنفر میشویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابانهایش و روی اسکلههایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بیدرمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بیرحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همانطور که میگویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مردهای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب میبوسمت، همانطور که در روزهای خوشبختیمان میبوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت میکنم، برنزه، براق، پرجنبوجوش و سرحال. دلم میخواهد انرژیام را بازیابم تا وقتی برگشتم همانطور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، بهشوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفتهها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آنوقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کردهای، خودخواهانه خوشحالم. میدانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج میکند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنجآور میشد. رنجی که دیگر دل روبهرو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم بهخاطر این کاری که کردی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این روزهای طولانی روی دریا کمی آرامم کرده است. گره دردناکی که در وجودم بود گشوده شده و ناسورترین زخمهایم ترمیم شده است. از خودم در عجبم که چرا از این غم خلاصی ندارم. شجاعت و توانم را خیلی راحت از دست دادهام. انگار انرژی حیاتیای را که میخواستم درونم جای این غم بنشانم تا بتوانم از نو آغاز کنم، از دست داده بودم. اما گمان میکنم که تمام اینها زودگذر باشند و تمام نیروهایم به تنم بازگردند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. تا سرحد ممکن. بیشتر برایم بنویس، اما فقط وقتهایی که دلت میخواهد. دوستت دارم. میبوسمت- و چه حیف اگر از آن خفه شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامههایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم مینویسی به من شرحی از برنامههایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانسهایت چه استقبالی کردند. از سرگرمیهایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بیخبری محضی به سر میبرم از هرچه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم بهدرستی منتظرت باشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا تو واقعاً هرگز فقر را تجربه کردهای؟ همه مدام میگویند که تو در ناز و نعمت به دنیا آمدهای و در رفاه کامل بزرگ شدهای. چقدر متفاوت از گییو! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دیگر نمیتوانم بیتو سر کنم و با این فکر تو برایم غریبه شوی؛ دیگر نمیتوانم این فراق جانکاه را تحمل کنم، حتی اگر این فراق با زیباترین چهره بر من ظهور کند، با قامتی بلند و دلی سخاوتمند و رویی فریبنده، باز هم من ترجیح میدهم تو را کنار خودم داشته باشم، حتی اگر با تو زشت و حقیر و شرمسار شوم. عشقمان دارد از دست میرود، ذوب میشود و اگر قرار بر انتخاب باشد ترجیح میدهم عشقمان را دو بار بکُشیم، با دستهای خودمان، تا اینکه بهخاطر حفظ ارج و قرب من فدایش کنیم و بعد تمام زندگیام را بدون احساس سر کنم. چقدر افکاری که قبلاً آزارم میدادند بهنظرم احمقانه و توخالی و متکبرانه و بیمعنی میآیند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با خودم گفتم که نکند تمام این تمایلات زادهٔ این لحظه باشد، نکند تو به هر نحو با این حالوهوا غریبه باشی. اما بعد از اینکه خوب فکر کردم، متوجه شدم که خود تو هستی که زایندهٔ تمام تمایلات منی. با تصور هر کس دیگری در ذهنم -آشنا یا غریبه- تا بخواهد مرا در بر بگیرد، فوراً خودم را کنار میکشم. بله، خودت هستی، فقط خود تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حرفهایم چه پرشور و شاعرانه شده! نمیخواستم به این حد برسد؛ میخواستم خیلی ساده از تصاویر خوب و بدی که تو در من جا گذاشتهای بگویم، کششهایی از سراسر وجودم بهسوی آن کسی که بوده و بهسوی آنچه انتظارش را دارم. خیلی خوب است! تو مرا چنین زیبا کردی! چه میخواهی: خودت باید بدانی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من میدهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من میکاری! آی، پرسه در این شهر که اینقدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم مینشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفسگیر! چقدر سهمگین و بینظیر است و چقدر دلم میخواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یکبند نگهش دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی میکنم. هر روز خودم را حیوانتر احساس میکنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادتکرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتابسوخته، تنبلی، تمایلات سرخورده و حالت درازکش، اینها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات میآورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم میخورم، با طمأنینهای لطیف و ناگهانی، بدون ذرهای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آگاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس میکنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر میکنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
درونم مالیخولیایی است، خاطرهٔ آن چهاردهم ژوئیه اما شادی هم دارد، امید، عشق عظیم، اوج، زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خب، من از پیشت میروم. بهتر است بگویم ازت دل میکنم. بنویس، تعریف کن. هر جزئیاتی مرا روشن میکند، برایم خیلی سخت است تو را در نواحی تاریک تصور کنم. هرچه بتوانی بیشتر برایم بگویی برایم بیشتر روشن میشود. از خودت. به چه فکر میکنی. چه کار میکنی. چه میخواهی. همه چیز.
منتظرت هستم. دوستت دارم. تمام صورتت را میبوسم، تمام تو را، چنین آفتابسوخته. دستهایم را دور گردنت میاندازم و همانجا میمانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانسهایت، بگو آیا آمادهشان کردهای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم میخواست کنارت باشم، گامبهگام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد میطلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز اینقدر صادق نبودهام. میدانی؟ اگر اینقدر سنگین نبود میتوانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس میشود؛ یک لحظه از زندگیام نیست که تو در آن نباشی، قسم میخورم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من… در هوا هستم، در خورشید، در باران، در آتش، در تمام چیزهایی که اگر نزدیک تو بودم دوست میداشتم، در همه چیز، چرا که وقتی کنارم هستی همه چیز دوستداشتنی است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو اینقدر دوستش داری؛ چون این نامه نهتنها اینجا پیش چشمهایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خوردهام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم میدهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
روز بر فراز دریایی فلزفام با پرتوهای کورکننده برمیآید، خورشید بر پهنهٔ آسمان ذوب شده است. گرمای هوا، شرجی و رخوتناک است. به داکار نزدیک میشویم. من با تو از خواب بیدار شدهام. امیدوارم امشب با نامهات به خواب بروم. این هم نامهٔ من، همانطور که دیروز نوشتهام، یکسره با قلبی پرتپش. دلم میخواهد این نامه در حفظ عشقمان یاریات کند و تو در آن متوجه محبت و احترامی بشوی که به تو احساس میکنم؛ احترامی حتی گاه بیش از شور عشق. تمام بوسههای جهان را پایین این صفحه میگذارم. به امید دیدار، عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه میکنی، چگونهای، به چه فکر میکنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزردهخاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا میدانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبودهام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربهام، با هر آنچه میدانستم و هر آنچه یاد گرفتهام، دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهرهبهچهرهٔ این دریا که تنها یاریام میدهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک میکشد به این بیکرانگی، وقتی ماه شطِ شیری مینشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آبهای غلیظش را بهجانب کشتی میغلتاند، هنگام که دریای سپیده یالافشان میشود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم میکند، آکنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمیزنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمیتوانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سختتر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود میگذرد و دیداری دیگر فرا میرسد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از نبودنت خیلی ناراحتم و هر دقیقه تصور میکنم که اگر تو هم اینجا بودی، این سفر چهها که نمیشد. تو، دریا دورمان، دور از مردم و قال و مقالشان، در سکوت بیهمتای شبها، شکل همه چیز عوض میشد. اما این تخیلات اندوهگینم میکند. میلم را هم بیدار میکند که گاهی دلم میخواهد در خودم خفهاش کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتیسواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفینها، مغرور و رها. گاهگاهی میروم سینما: فیلمهای بهدردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها میکنم میزنم بیرون. دورهمیها و گفتوگو. به تو اطمینان میدهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرفهای بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدمهای بدبخت را جذب میکنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرفهایشان سطحی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
زندگی روی کشتی یکنواخت است، خودت میتوانی حدس بزنی چطور است. من یک کابین خشک و خالی دارم اما از این اتاقکها خوشم میآید و از این تهی بودنشان. تصورم از زندگی همین است البته بهجز حضور تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چونوچرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر میکند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی بهدرازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. میبوسمت، به خودم میفشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بیرحمی است، اما این رنج کشیدن بهخاطر تو میارزد به تمام خوشیهای جهان. وقتی از نو دستهایت را روی شانههایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفتهام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو میرود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان بهرنگ چشمهای توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دربارهٔ تو و دربارهٔ خودم بسیار بیشتر از آنچه میدانستم میدانم. همین است که میدانم از دست دادن تو مرگ حتمیست. من نمیخواهم بمیرم و تو نیز باید بدون اینکه ضعفی نشان بدهی، خوشحال باشی. باید این راهی را که منتظر ماست، هر چقدر سخت و هر چقدر دهشتناک، در پیش بگیریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
منتظرم بمان همانطور که منتظرت میمانم. پا پس نکش چنان که میدانم جز این هم نمیکنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر بهسوی تو دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو میسپارم. میدانم که در طول این هفتههای طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قلهها زندگی همه چیز را میآورد و در گودالها رنج کور میکند. آنچه از تو میخواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن میکند، این جدایی پر درد، اعتمادیست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو میسپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر میگذرانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشتهام. هرگز این نیاز غیرقابلتحمل به بودن کسی را حس نکردهام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس میکنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که میتوانم جزءبهجزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمیتوانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمیتوانم، چقدر دردناک است! بهشکلی مبهم جلوی چشمم میآید و در پسزمینه محو میشود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همینکه او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه میدارد؟ فقط خدا میداند. اما من الآن میدانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تماموکمال به پای تو خواهم ریخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر میکنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفهایست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگیات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آنطور که تقدیری محتوم را پذیرا میشویم؛ آنطور بپذیرم که انسانی را میپذیریم با همهٔ ضعفها و قوتهایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو میسازم. خودم را. عشقمان را، میان دستهای تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس میبوسمت. ناتوان از کندهشدن از تو. ناتوان از کندهشدن از زمینی که تو در آن نفس میکشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعلهای که در وجودت لهیب میزند فرو بمیرد. من سعی میکنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری میکنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمانهای دور میآید، با کششی به مرموزترین و عظیمترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. اینچنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
میبوسمت، میبوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز میکنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع بهسمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت میخواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت میدارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. بهسوی من برگرد، بیدغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکردهای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که میتوانی به من بدهی. میفهمی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودم را ثروتمند احساس میکنم، با تمام عشقی که تو برایم گذاشتهای، چنان غنی و سنگین که خفه میشوم و میمیرم در انتظارِ لحظهای که بیایی و آزادم کنی. شاید موقع برگشتنت مرا در خواب پیدا کنی، ساکن مرگ و بیحرکت. آیا تو نیروی کافی در خودت احساس میکنی برای بیدار کردنم؟ آیا هنوز هم میتوانی شاهزادهٔ شادمانهٔ دلربای من باشی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی از طرف تو: نامهٔ کوتاهت که امشب گرفتم، که باعث شادیام شد و نیز باعث رنجم و آن را میبوسیدم بدون اینکه بدانم چرا. نه ادبیات بود، نه رمانتیسم، فقط از سر میل بود، چون از طرف تو میآمد و من میتوانستم لمسش کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حضورت، خودت، تنت، دستهایت، صورت زیبایت، خندههایت، چشمان بینظیر براقت، صدایت، بودنت در کنارم، سرت بر گردنم، بازوانت دورم، این تمام چیزی است که الآن به آن نیاز دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولینبار نیست که از زمان رفتنت نامه مینویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کردهام، اما تو از آنها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساختهام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمیگشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کمکم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه میشوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کردهام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو میدیدم و یکهو جلوهای از پیشآگاهی داشتم که انگار در چشمبرهمزدنی دایرهای دور ما حلقه میزد و همه چیز هویدا میشد. حتی بهاندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمیکشید، خیالی برقآسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را میخوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شدهام. حتماً. اما اگر امشب میخوابیدم و با تو حرف نمیزدم دلم از غصه میترکید و فکر میکردم اگر برایت آنچه را در سرم میگذرد تعریف کنم، حالم بهتر میشود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان میدهم که فقط میخواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم میگذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامهام تلافیاش را درمیآورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانیاش، از این خندهام میگیرد!
خب عزیزم، میروم و میبوسمت! چنانکه یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک میکنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک میکنم. احساسش میکنم، انگار در آغوشش گرفتهام. حتی امروز اینجاست، همینجا، واقعی؛ میشود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو میتوانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. بهطرز وحشتناکی ترسیدم. سعی میکنم مبارزه کنم، با خودم میجنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمیخواهد و نمیپذیرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفتهای که میآید، این روزهایی که بی تو میگذرند، ماههایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بودهام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خندههایی که به من میبخشیدی، به اعتمادی که به من میدادی، به غم و خشمی که در من میساختی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خیلی دوستت دارم. من عادت نکردهام کسی را اینطور دوست داشته باشم. خیلی فرسوده شدهام با این طغیانی که گاه آرام میگیرد و گاه چنین شدید و هر روز بیشتر و بیشتر وجودم را تسخیر میکند تا مرا با خود ببرد… اما به کجا؟ کمی ازش میترسم. چقدر یکهو دلم برایت تنگ شد، اگر تصمیم بگیری که نباشی، اگر مجبور شوم با فکر نبودنت سر کنم چه میشود؟ امشب دارم مدام به آن فکر میکنم و سرگیجهای گرفتهام که اگر مجبور نمیشدم بیدارت کنم، حتماً لباس میپوشیدم و یکراست به خانهات میآمدم چون فقط تو میتوانی آرامم کنی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هربار که از تو جدا میشوم اضطراب میگیرم و لرزشی ته قلبم احساس میکنم. کجایی؟ کجایی عشق من؟ تو منتظرم میمانی، اینطور نیست؟ مثل من که منتظرت هستم با تمام توان و با وفایی استوار و درازمدت، با شک و یقین. تا یکشنبه یک دریا میان ما فاصله است. اما واقعاً انگار که تو را با خود آوردهام، از من جدا نشدهای. تا چهارشنبه عزیزم. زود میبینمت، بندرگاه، چراگاه، علفزار، نان و بلم! … میبوسمت و محکم در آغوشم میفشارمت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از صمیم قلب آرزو دارم که کنارم باشی در این لحظه؛ فقط همین جمله هرچه باشد به زحمت گفتنش میارزد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و باوقار! چقدر در این لحظه دلم میخواهد ببینمت. به تو فکر میکنم، به این فیلمی که آنقدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورتها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحلهایی که تو دوست میداری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامهام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختیای از این پس احساس میکنم. چقدر خواهمت بوسید، بهزودی زود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی تسلیم آشفتگی میشوم تو میتوانی مرا هل دهی و دوباره به نظم بکشانی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در حقیقت، اینجا دیگر آرام و قرار ندارم، میجوشم و یک فکر بیشتر در سرم نیست: تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی بدون اینکه خودت بدانی چیزهایی مینویسی که از تمام رحمت آسمان بیشتر به کار عشقم میآید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. بیا. به من کمک کن تا درست زندگی کنم. پشت و پناه من باش. خودت را تسلیم من کن تا برایم ممکن شود که به شانههایت تکیه کنم. مرا محکم در آغوش بگیر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای از تو! کاش میدانستی چه ملالی دارم و چطور یادِ بودنت میافتم و چقدر خودم را تنها حس میکنم! امشب، عزیزم، خیلی دلم میخواست گریه کنم کنار تو، با تو. چقدر دلم میخواست خودم را در آغوشت مچاله کنم. بهتمامی کوچک. من الآن اما خیلی کوچکم و تنها بدون تو. و تحقیرشده، بهطرز وحشتناکی تحقیرشده.
اما بگذریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا به من فکر کردهای، دیشب، نیمهشب. من، با تمام توانم، در هوست، با همهٔ هیجان عشق، به تو فکر کردهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطهای رسیدهایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بیفکری پشیمان شوی چون یکبار شدهای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها میمانم به سراغم میآید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا میکنم، دعا میکنم، دعا میکنم.
تو را محکم به خویش میفشارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچکس در دنیا بهتر از من به تو گوش نخواهد سپرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آنوقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پردهای با محبتی بیشتر نگاه میکنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست میدارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگیام هستم و الآن همه چیز در زندگیام عشق است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی میکند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او میشوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمیخورم که اینقدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سالهای نو مبارک، عشق من! سالهای با هم بودن، سالهایی که دور از تو نمیرم… میلی بچگانه به گریستن دارم، که بهخاطر لبریز بودن از زندگیست. تو را در آغوشم میفشارم، بس طولانی.
آلبر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، میخواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگیمان درونی شود و چنان با نفسکشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن بهمثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم بهخاطر آنچه به من میدهی و چقدر دلم میخواهد این خوشبختی را که به من میگویی احساسش میکنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چرا باید در فراقت اینقدر خوشحال باشم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
او اینجاست، جدی و باهوش و محکم و مرا از ترس و شگفتی و امیدواری به لرزه میاندازد. برایم گرمای مبهمی میآورد و حس میکنم که زن هستم… زن تو! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
سهشنبه، نه، پنجشنبه، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸
دیگر حتی نمیدانم چطور زندگی کنم.
نامهٔ اولت را دریافت کردهام. تو مرا دوست داری! قطعاً همینطور است، چون اگر دوستم نداشتی، نگران وضعیت افسردگیام یا شادیام بابت خواندن نامههایت نمیشدی. خب، مطمئن هستم که مرا دوست داری، میخواهی دیگر چه آرزویی داشته باشم؟!
بسیار خب، خودت را عذاب نده. من الآن به حالیام که از فرط شادی میخندم بهخاطر جانگرفتنت که انگار هوای الجزیره آن را به بالاترین حد رسانده است. حالم خوب است آنقدر که یک عالم دوستت دارم؛ که هرچه از طرف تو بیاید از آن استقبال میکنم چرا که تو آن را به من دادهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که میتوانم و میخواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو میآید، به من لذتی دردناک میدهد: خیال میکنم که تو هم تسلیم من شدهای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همانگونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز هوا حرف ندارد. اما من فقط آرزوی برگشتن دارم، آرزوی فرار از اینجا و دوباره با تو بودن. مدام به تو میاندیشم. وقتی حتی نمیخواهی، همراهم هستی. عکست را در اتاقم دارم و مرتب احساساتی میشوم. بیرون، همه چیز مرا یاد زندگیمان میاندازد و مرتب بیقرار میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تا جایی که بشود رنج را تقسیم کرد، رنج تو رنج من هم هست، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دستکم تو برایم نامه نوشتهای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعتها و روزهای ازدسترفته خونم به جوش میآید. هر وقت به شبهایمان کنار آتش فکر میکنم، دلم تنگ میشود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. بههر حال سعیات را بکن، دستکم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی میآید. هفتهٔ بعد میآیم از تنت درمیآورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را میکشد. با من بمان. دوستم بدار هر شبوروز، تا نیمهشب، و اگر افسردهای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزندهام. وانگهی، خورشید و تو…
میبوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه میگذرد، بدتر و کمتر مینویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگتر احساس میکنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار میکشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایهتر و سرسختتر دارم. گوستاو دوره میگفت آدمهایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را میدهم (اغراق میکنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را بهزیبایی درون گودالی از طلا میکشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریاییست آمیخته با خورشید. میبینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آخ، عزیزم، چقدر به تو نیاز دارم. اما شیرینی کشداری داشت همه جا با خود بردنت، مثل شیرینی احساس امشب که دارم از خواب و محبت توأمان میمیرم. میبوسمت عشقم، طولانی، البته میگذارم نفس هم بکشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکردهای، هرگز اینطور به این اندازه وحشی دوستت نداشتهام، در آسمان شب، سپیدهدم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبهام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که میخواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کمکم کشف میکنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمیتوانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. بهتمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمیشویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. بهتازگی از راه رسیده، میفهمی؟ از خودم نمیپرسم چرا و چگونه. نمیدانم. میدانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا میکنم و میتوانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من میشده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمیفهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که بهجای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذابتر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت میدانم که ما کسی را انتخاب میکنیم که شما را هم ناراحت میکند. این راهیست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمیخواهم.
من شخصاً نمیتوانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا میخشکاند و میکُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز میشوم یا ویران. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانهام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی میخوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف میکنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون میروم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم میکند، اندوهگینم میکند یا مرا میخنداند، چطور بهدنبال نگاهت نباشم؟ وقتی میخوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف میزند چطور به لبهای تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه میکنند؟ و بینیات، دستهایت، پیشانیات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیکهایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما میفهمم. من بهترین مرد را به دست آوردهام. اما به من نمیدهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور میتوانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «بهشرط اینکه…». تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی نمانده که قلبم بترکد. اما خودم را خاموش احساس میکنم؛ بیصدا، همچون گور. اگر دهانم را باز کنم، همه چیز میپرد… بهنرمی میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکیها و توفانها هستند. اما مأمنی و صخرهای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختیای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی میدهد. دلارام من! میبوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو تنها چیزِ زندگیام هستی که منافاتی با کارم ندارد و بهعکس در آن کمک هم میکند. تو چه شکلی شدهای و چگونهای؟ مدت زیادیست که دیگر از تو نخواندهام و نگرانی احمقانهای دوباره دارد به سراغم میآید. بهمحض اینکه نامهات را دریافت کنم، نفسم برمیگردد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برنزه بودنم پاک از بین رفت؛ تو دیگر از ذوق مورمور نمیشوی و مرا بیرنگولعاب تحویل میگیری. اما تو را نیز چنین دوست دارم، بیرنگولعاب و مغرور. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمیخورم. و ما برای هم نوشتهایم و بهنظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفتهایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازهها و جوشوخروشها بخوابد. حالا همه را واضحتر میبینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزونتر و آبدیدهتر و شکیباتر و سخیتر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. بهزودی میبینمت ماریا. بهزودی میبینمت عزیزم. بس طولانی میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه میخورد و به مه نورانی برآمده از روستا میپیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آنقدر زیبا بود، آنقدر پهناور، آنقدر عطرآگین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس میکرد، بهوسعت جهان. این قلب آکندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط میخواهم بدانی که چقدر منتظرت هستم، چقدر بهشدت منتظرت هستم، چقدر دوستت دارم، چگونه فقط برای تو زندگی میکنم. مرا تا موقع رسیدنت رها نکن و محکم در خودت نگه دار و زود بیا. دوستت دارم.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت میگذرانیم، به هم نگاه میکنیم، خودمان را جستوجو میکنیم، همدیگر را درک میکنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. اینطور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستارهباران. شببهخیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِرو میبوسم. از ته قلبم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش میدهم! مثل قبلها از دهان تو به خودم گوش میدهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شدهام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزهترین شادیهایی را احساس کردم که یک مرد میتواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بینهایتم به تو از بین نرفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آنطور که به آن میگویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بیطاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا میکند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار میکنم، روزهایم را پر میکنم و میگذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمیکنم و بهزحمت خودم را سر پا نگه میدارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شدهام و میترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجیست هوا. روزی برای سکوت، برای تنهای عریان، برای بیقیدی و نمایشهای تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید بهرنگ چشمهای تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش میکنم، تمام عشقم را برای تو میفرستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. منتظرت هستم. یک ساعت هم ترکت نمیکنم. در تو، با تو، برای تو زندگی میکنم. دوستت دارم. میبوسمت.
ماریا ویکتوریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زدهای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچکاری، هیچکاری نمیتوانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمیتوانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانهات» زیادی نیست. من آنها را در تو میپسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
میدانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم میخواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سالهای زیادی عمر کردهاند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار بهزودی برای اولینبار میخواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزدهای… آخ! سرگیجه دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من خیلی خوشحالم از اینکه تو خودت را «صاحب وحی» احساس نمیکنی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عاشق روح تو هستم. اگر اجازه دهی جلویت زانو میزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چهها که بهخاطر تو نمیکنم! کاش میدانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهادهای! خدای من زندگیام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر میآید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامهای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را میبوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آنها و در امان ماندنشان از پیچیدگیهای احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصیام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسودهام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفیکاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بیآنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. دوستت دارم، با تمام منطقم با تمام بیمنطقیام. عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر به این حال رسیدهام بهخاطر توست. برای تو و در هوای توست که قدر خودم را میدانم و چنین خود را خوشبخت احساس میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که بهلطف تو به دست آوردهام، سلامتی و آب و هوا و زیباییهای این منطقه و مهمتر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار میشود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور میدارد و کاری کرده که حتی از مردمی که بهظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مطمئن باش که در طول روز لحظهای نیست که در هوای تو نباشم.
تو را میبوسم آنطور که دلم میخواست و همانطور که خیلی زود خواهم خواست (وقتی این را مینویسم مورمور میشوم). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش که زود به هم برسیم! حالت جسمی و روحیام دارد رو به دلسردی میرود. خستگیام کاملاً در رفته است (البته هنوز کمی استراحت نیاز دارم چون این استراحت واقعیست). پر از سلامتی، پر از نیروهای تازه، سرشار از امید، لبریز از میل، پرتحرک، پر از ایدههای نو هستم. دیگر نمیتوام یکجا آرام بگیرم. خودم را در قفس احساس میکنم و در بیقراری میسوزم در این انتظار.
کاش زودتر دهم یا پانزدهم سپتامبر شود و آنگاه ما! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آنها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیدهام مگر میشود دو نفر که همدیگر را مثل آنها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیدهام، آنها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من با تو سرچشمهای از زندگی را بازیافتهام که گمش کرده بودم.
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همینطور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم. این چیزیست که میخواستم امشب با ناشیگریام در عشق به تو بگویم. بابت دستخط هم مرا ببخش. خودکارم را گم کردهام و دارم با یک قلم بهدردنخور مینویسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم که نامههایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمیتوانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی میکنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش میتوانستم دستکم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من میکنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز اینقدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمیکردهام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده میتواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری میدهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاریات را آنقدر نیرومند احساس میکنم که بهخیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم میرسد که بتوانم آنچه را در سر دارم بهشکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری میبینم، آنطور که به آن نیازمندم… این باروری بهتنهایی میتواند مرا به آنجا ببرد که میخواهم. عزیزم تو میفهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس میکنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافتهای.
شاید اشتباه میکنم اینها را برایت مینویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف میزند جوّی مسخره ایجاد میشود. اما شاید تو درک کنی چه میخواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوقالعاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسندهام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخشها متعلق به تو است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با قدردانی و سپاسی از صمیم قلب بابت لذت عشقی که به من میدهی. و عشقی که به من میدهی. خیلی زود میبینمت، زود، وحشیِ من، زیبای من… چقدر ببوسمت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کردهام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخرتر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
طبیعتاً من اجازه میدهم هر چه دوست داری آنجا بگذاری. یک چهاردیواری و تو: امپراتوری من. این چهاردیواری را بیارا. من باز هم در هر کدام نشانههای تو را خواهم دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان