من از همه چیز دور افتادهام. از وظایف انسانیام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمیکنم. همه چیز برای تو سختتر است و الآن میدانم که هر کاری بتوانی میکنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشتهایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش میآمد که شک کنم. بر سر عشق خویش میلرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمیدانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش میکنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت میمانم با عشق و اعتماد. من ماههای بسیار طاقتفرسا و پرفشاری را از سر گذراندهام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً بهراحتی تابشان میآوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت.