صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا میداند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بیوقفه برایم تکرار میشد با تمام لحنها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمهای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمیتوانم به زبان بیاورمش.