آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت یک صبح، سپتامبر ۱۹۴۴
یکهو از خواب پریدم چون اشک داشت خفهام میکرد. فکر نکن که من دشمنت بودم. هرگز قلب مردی چنین توأمان سرشار از مهر و ناامیدی نبوده است. از هرطرف که میروم شب است. با تو یا بی تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. دیگر یارایی ندارم تا با مصائب بجنگم، با خودم بجنگم. از وقتی مرد شدهام، مدام درگیر این جنگ بودهام. فقط میتوانم بخوابم، همین. بخوابم و رو کنم به دیوار و انتظار بکشم. و اما مبارزهام با بیماری و قویتر بودنم از زندگی؛ هیچ نمیدانم کی قدرتش را پیدا خواهم کرد.