یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که "به او زیاد نامه خواهم نوشت" و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم.