خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا.