دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل "مبلی در کنجی دنج" که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!