من کم‌کم بی‌قراری و عصبیت تو را حس می‌کنم. نباید این‌طور باشد عزیزم، زمان بسیار کند می‌گذرد، درست است، اما می‌گذرد و روز ما هم از راه می‌رسد. البته من به‌تجربه دریافته‌‌ام که هوای نامساعد به اندوه دامن می‌زند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشته‌ایم، البته فکر می‌کنم دارم کمی اغراق می‌کنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کله‌شق می‌بارید که از یکی از این روزها خبر می‌داد که در آن قلب آدم به گریه می‌افتد، حتی اگر در چشم‌انداز زندگی‌اش امید و شادی موج بزند. اعتراف می‌کنم که اولش از این هوا دلسرد می‌شدیم و بدوبیراه نثار می‌کردیم. اما کم‌کم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کم‌وبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت می‌بینی!