ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، "راضی" ، در حال صحبت با تو. "چهره به چهره".
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم.